دربارهء نقش اقلیتهاى مذهبی در انقلاب مشروطه در کتابهاى تاریخى، اینجا و آنجا اشارهای بچشم میخورد. از جمله کسروى ارامنه و گرجیان را ستوده، دربارهء جنگ آزادیخواهان تبریز با قواى دولتى، مینویسد: «در این رشته جنگها فداییان ارمنى و گرجی... جان فشانیهاى بسیار کردهاند.» (۱) ناظمالاسلام نیز اشاراتى به استقبال زرتشتیان و یهودیان از انقلاب کرده است.
این طبیعى است که اقلیتهاى مذهبی نیز چون دیگر ایرانیان در انقلاب مشروطه شرکت و آن را پاسداری کنند. اما واقعیت اینستکه نقش این اقلیتها و بویژه نقش «بابیان» به حدّى است که آنچه تا بحال دیدیم و گفتیم، تنها ظاهر امر بود، کشاکشهاى انقلاب با در نظرگرفتن نقش اینان چنان چهرهای مییابد، که نه تنها حیرت انگیز است، بلکه علل واقعى دروغپردازیها و تناقضگوییهایى را برملا میسازد، که عیار واقعى انقلاب مشروطه را در سایه گذاردهاند. به عبارت دیگر آنچه در این بررسی گذشت، در واقع به این هدف بود که نشان دهیم، انقلاب مشروطه آن نبوده که «تاریخنگاران» توصیف کردهاند و نیروهایى که به نظر آنان کشاکشها و سرنوشت این انقلاب را تعیین نمودهاند، آن نبودند و نمیتوانستند باشند که ادعا میگردد.
پس از این میکوشیم به این سئوال جواب گوییم که چه نیروهایى این انقلاب را تدارک دیدند، انقلاب مشروطه چه باید میبود و چرا در عین موفقیتهایى به شکست انجامید؟
مشروطیت در عمل میبایست بر دو پایه استوار گردد: اوّل مسئولیت حکومت در مقابل (نمایندگان) ملّت ودیگر تعیین حقوق و وظایف افراد ملّت. ایندو، دو بخش تفکیکناپذیر هر جهشى بسوى پیشرفت اجتماعی است. نه کاستن از خودکامگی حکومت، بدون فزونى مقام حقیقی و حقوقی افراد جامعه معنى دارد و نه رشد «شخصیت حقوقی» افراد ملت با خودکامگی حکومت سازگاری.
تحوّلى که به یک جانب این تعادل توجّه نماید، دیر یا زود محکوم به شکست است. در انقلاب مشروطه نیز درست با تشکیل جلس شورا و تأمین مسئولیت قوهء اجرائیه در مقابل مجلس، خودکامگی حکومت در محدودیتهاى قانونى مهار گشت. امّا آنچه مطرح نبود، حقوق و آزادیهاى فردى بود و براستی نیز از «اجزاء امّت اسلام» تا «شهروندان» راهى بود دراز که پیمودنش به تدارک و روشنگرى وسیعى احتیاج داشت. این تازه زمانی ممکن میشد که قدرت ارتجاعى عظیمی متبلور در حکومت مذهبی در کار نباشد، که به چنگ و دندان از منافع آنی و آتى خود دفاع کند.
دیدیم که در مرحلهء اوّل انقلاب کشاکشها تنها در یک سو و آن در جهت تشکیل مجلس و محدودیت قدرت حکومت بود. در حالیکه چنانکه فریدون آدمیت بدرستى بیان نموده است. نظام پارلمانی میبایست تنها جلوه و مظهر چنین انقلابى باشد:
«کیهگاه فکرى دمکراسی سیاسی همانا فردیت است، پایهاش انتخابات آزاد همگانی و آزادیهاى اجتماعى، و جلوهاش نظام پارلمانی است.» (۲)
تنها در مرحلهء پس از تشکیل مجلس و هنگام تدوین متمم قانون اساسی بود، که مسألهء «حقوق و وظایف ملت» مطرح گشت. بدین لحاظ نیز «بیداران» که در کشاکش انقلابی، «امت» را ناتوانتر از آن مییافتند که براى احقاق حق خود دستى برآرد. به حقوق اقلیتهاى قومی و مذهبی توجّه نمودند. در مقام مقایسه، تأمین خودمختارى ولایات در زمینهء ساختارهاى ملوک الطوایفى موجود، چندان مشکل نبود و قانون اساسی برآمده از انقلاب مشروطه، در این باره، جوانبى دارد که از بسیارى قوانین اساسی اروپایی نیز پیشرفتهتر است!
آنچه که مشکل، بلکه غیر ممکن مینمود، حق اقلیتهاى مذهبی بود. میدانیم که در این دوران خونبهاى هر مرد غیرمسلمان را ۲۵ تومان و هر زن غیرمسلمان را نصف این مبلغ تعیین نموده بودند. این وضع اقلیتهاى مذهبی «صاحب کتاب» بود، تا چه رسد به «بابیان» که بعنوان «فرقهء ضالّه»، اصولاً از حق حیات برخوردار نبودند.
بحث در بارهء نیروهاى شرکتکننده در انقلاب مشروطه را بدین دنبال میکنیم ، که دیدیم رهبرى دستگاه حکومت مذهبی نه تنها بىبهره از میل به پیشرفتطلبى و قانونخواهى، که خود سدّ عمدهء هر حرکتى در این سمت بود. اصولاً این قدرت ارتجاعى مسئول واقعى عقبماندگی ایران و مانع اصلى همهء کوششهایى بود که در طول نیم قرن پیش از انقلاب مشروطه در جهت رفرم در دستگاه حکومت سیاسی و رشد نیروهاى مترقى به عمل آمده بود.
نشان دادیم که «دو سیّد» نیز تنها به انگیزهء قدرتطلبى به گیرودار مشروطهطلبى کشانده شدند. حال بمنظور تکمیل تصویر تاریخى از پایگاه حکومت مذهبی لازم است، ببینیم، آیا «دو سیّد» را باید دو عنصر جدا افتاده از این حکومت ارزیابى نمود و یا آنان به نمایندگى جناحى تجدّدطلب از عمامهبسران به میدان آمدند؟
«تاریخنگاران» در طیف «روحانیون متوسط و خرده پا»، قشرى از عمامهبسران تجدّدطلب یافتهاند، در حالیکه وجود چنین قشرى در دستگاه مرتجع مذهبی با منطق تاریخى نمیخواند.
پیش از این به «اطرافیان رشوهخوار و فاسد» بهبهانی اشاره کردیم. امّا نگارندهء «تاریخ بیدارى ایرانیان» بخش مهمی از کتابش را به یک «انجمن مخفى» از عمامهبسران در اطراف طباطبایی اختصاص داده است، که خود او و پسر ارشد طباطبایی در آن عضو بودهاند.
وجود این انجمن و شرح مفصل مذاکرات آن در کتاب مذکور، بنوبهء خود باعث بوجود آمدن این توهم شده است که دستکم «انگشت شمارى» از عمامهبسران ردههاى پایین، در راه مشروطه طلبى بودهاند. نخست آنکه این انجمن، تنها محفل بحث و مذاکره بود و نه یک ستاد رهبرى و سازماندهى. چنانکه خود ناظمالاسلام مینویسد:
«(بعد از رفتن آقایان به قم) انجمن اوّل که فقط همّشان مصروف ترویج معارف و علم و تشویق از مدارس و مکاتب بود، موقوف گردید.» (۳)
دیگر، انجمن مزبور پیش از آنکه بیانگر «تجدّد طلبى» اعضایش باشد، نشانگر بحران عمیق و بنبست تاریخى موجود در آستانهء انقلاب مشروطیت است، که حتی برخى عمامهبسران را به فکر چاره واداشته بود. اما اینان هدفشان «نجات اسلام» بود، نه مشروطیت. خود ناظمالاسلام انگیزهء تشکیل انجمن را چنین بیان کرده است:
«اگر با اینحال بمانیم پنجسال دیگر این مملکت اسلامی بدست خارجه خواهد افتاد. پس مسألهء حفظ بیضهء اسلام ما را مکلّف کرده است، بر حرکت. اگرچه حرکت مذبوح هم باشد.» (۴)
با این وصف «نوآورى» انجمن مبنى بر مشارکت «اقلیتهاى مذهبى» مضحکهاى بیش نبود! چنانچه در مادهء چهارم این «اولین نظامنامه در ایران براى طالبین حرّیت» آمده است:
«مادهء چهارم- چون اشخاصیکه در این انجمن پذیرفته میشوند ادیان چهار مذهب همه به ظهور حضرت مهدى عجلالله فرجه در آخرالزمان قائلند. از این جهت این انجمن در تحت اسم مبارکه آنحضرت است و لذا اسم ریاست در این انجمن بر کسى گذارده نمیشود.» (۵)
سومین و مهمترین جنبه آنکه، بدرستی مذاکرات انجمن، نشانگر آنستکه اعضایش بطور غیرمستقیم تحت تأثیر تفکر بابى- بهائى قرار داشتند! خود ناظمالاسلام در کرمان شاگرد میرزا آقاخان کرمانی بود و معترف است که ده سال با یحیى دولتآبادی رئیس بابیان ایران مراوده داشته است. همین تأثیر محدود و «غیرمستقیم» بابیان بر اعضاى انجمن آنان را به جدایى از رهبرى شیعه کشانده است:
«شیخ محمد فیلسوف شیرازى که از حاضرین بود، گفت، این شیخ فضلالله و شیخ عبدالنبى و بعضى دیگر را که من میبینم اگر... خدا با آنها طرف شود و به خلاف ریاست آنها رفتار نماید، هرآینه او را تکفیر مینمایند.»! (۶)
همین جدایى از «ملاها»، انجمن را که با مطالعهء «سیاحتنامهء ابراهیم بیگ» آغاز میشود، چنان به احتیاط وامیدارد که نگارندهء «تاریخ بیدارى...» مینویسد:
«این جواب را هم نگارنده مهیا کرده بودیم، که اگر گرفتار شویم و یکى از ملاها بر ما ایراد وارد سازد که این کتاب از کتب ضاله است، چرا میخواندید، به او بگوییم ما براى اینکه ردّى برآن بنویسیم... آنرا میخواندیم.»! (۷)
خوانندهء دقیق متوجّه است، چند نفر آخوند دورهم جمع شدهاند و میخواهند «سیاحتنامه»اى را بخوانند، باید اوّل فکر جوابگویى به «ملاها» باشند!
اعضاى «انجمن» هر چند که با مشاهدهء روند اضمحلالى ایران حاضر بودند به «حرکتی مذبوح» دست زنند، اما چهارمیخ وابستهء اسلام نیز بودند.
غلبه براین تناقض ایجاب میکرد، به این توهم دامن زنند که اصولاً مدنیت اروپایی از اسلام ناشى شده است! توگویى اسلام که باعث عقب ماندگی مردم این سوى جهان گشته، هنگامی که به اروپا راه یافت، آنان را آقاى دنیا کرد!؟
چنین راه فرارى نه تنها به «عمامهبسران متجدّد» امکان میداد، ناتوانی خود از غلبه بر اسلام را پنهان سازند، بزودى نیز به مهمترین سلاح رهبرى شیعه براى سرکوب هرآنچه که بویى از تمدن و انسانیت داشت، بدل گشت. این رهبرى که تا چندى پیش در مقابل «اجانب» لرزه بر اندامش میافتاد، بیکباره به نخوتى چندشآور بمیدان آمد، که هرآنچه از «آدم» تا امروز اندیشیده شده، ریشه در اسلام دارد! چنانکه محور مذاکرات «انجمن» این بود که:
«بیایید فکرتانرا منحصر به اجراء قانون اسلام کنید. اغلب آنچه دیگران دارند، از قانون اسلام اتخاذ و اقتباس نمودهاند (از ما دزدیده و بر ما فروشند) پس باید کارى کرد که قانون اسلام در بین ما جارى گردد.» (۸)
تو گویى تا آن زمان اکثریت مردم ایران به مذهب دیگرى تعلّق داشتهاند و از این پس میبایست به قوانین اسلام زندگی کنند!
بدین ترتیب بطور جمعبست میتوان گفت، «انجمن مخفى» عمامهبسران، با وجود انگیزهء مثبت برخى اعضایش، در ماهیت با مشروطهطلبى بیگانه بود و وجودش دلیل کافى تاریخى برآنستکه تفکر مشروطهخواهى از هیچ جاى دستگاه حکومت مذهبی سرچشمه نگرفته و نمیتوانست بگیرد. آنچه که خود ناظمالاسلام در بارهء بازار گرم رشوهخوارى در انتخاب مجلس اوّل مینویسد، نشان میدهد، که نه تنها بهبهانی، بلکه طباطبایی و حتى اعضاى همین انجمن نیز از رشوهخوارى ابا نداشتهاند:
«... حاجى معین بوشهرى هم به بعضى اشخاص پول داد. از آن جمله به انجمن مخفى ما هم چیزى داد، که جناب میرزا محمد صادق (طباطبایی) گرفته و میل فرمودند. عمده خرابى کار اهل ایران همین رشوه و پول است.»! (۹)
* * *
نمیتوان انتظار داشت که در بارهء نقش «بهائیان» و «ازلیان» در انقلاب مشروطه، در کتب «رسمی» تاریخى نشانی بیابیم. با اینهمه در دو کتابى که مورد انتخاب است، اشاراتى یافت میشود. نگارندهء «تاریخ بیدارى ایرانیان» مینویسد:
«در ایران رسم شده است هرگاه بخواهند کسى را مغلوب و از میدان بیرون کنند نسبت او را به بابیه میدهند. مثلاً امروز... اگر سلطان و یا علماء با مجلس بد شوند... آنوقت میگویند، این مجلس را بابیها بر پا کردند. چنانچه در امر مدارس و مکاتب دیدیم. در اوّل تأسیس مدارس، مردم میگفتند این مدارس را بابیها تأسیس و تشکیل میدهند. بعد از آنکه... مدرسه... عمومیت پیدا کرد، آنوقت هرکس از مدرسه بد میگفت، او را بابى میدانستند. این است حال ما اهالى ایران که باین طور مدعى را از میدان بیرون میکنیم.» (۱۰)
کسروى «تهمت بابیگری» را یکى از دردسرهاى آزادیخواهان قلمداد میکند. دلیل آنکه:
«چون ایرانیان با بهائیان دشمنى سختى مینمودند، به هر کارى که بدگمان شدندى، آنرا از بهائیان دانستندى.» (۱۱)
او «تهمت بابیگری» به مشروطهطلبان را «نیرنگى» از سوى مخالفان میداند و نقل میکند:
«در اینجا، در شهریور ماه یک نیرنگى از حاجى سیّد محمد یزدى به آشکار افتاد. این مرد که در نیرنگبازى و پلیدى کمتر مانندى داشت، بیش از دیگران با مشروطه دشمنى مینمود و هر زمان بکار دیگرى برمیخاست. یکبار در تیر ماه گذشته، چنین نیرنگى اندیشیده بود که آگهىهایى با ژلاتین از زبان مجاهدین قفقازى یا تبریزى بسازد. در این زمینه که «ما بهائى هستیم و این کوششها را براى آشکار کردن دین خود بکار میبریم، ایرانیان باید بهائى شوند و گرنه همگی کشته خواهند شد... نیز محمد على میرزا (ولیعهد) کسى را با پول بنزد عبدالبهاء (عباس افندى) که هوادارى از او مینمود بفرستد که «لوح»هایى بنامهاى برخى از سران آزادى در تهران و تبریز نوشته ازکوششهاى آنان در راه پیشرفت بهائیگری سپاس گزارد و نوید فیروزى دهد. و این «لوح» در پستخانه گرفته شده چگونگى به مردم آگاهى داده شود» (۱۲)
در پى یافتن رابطهء «بابیان» با دربار به اسناد رسمی تاریخى نظر بیافکنیم. یکى از این اسناد تلگرافى است که محمد علی شاه بلافاصله پس از بمباران مجلس (۱۸ جمادى الاول ۱۲۲۶) به علماى نجف نوشت و در آن سرکوب مجلسیان را توجیه نمود:
«... قانون اساسی را در حالتیکه پدر تاجدارم را رمق و قدرتى باقى نبود، قلم را در دستش گزارده، بعد از آنهم از ساعتى که به تخت سلطنت جلوس کردم، تمام همّ خود را در استقرار اساس مشروطیت مصروف (کردم)... تا مشروطیت دولت که آزادی ملّت است قرار یافت و مستحکم شد. لیکن متأسفانه این (آزادی) را که از لوازم استقرار مشروطیت بود، جمعی مفسدین وسیلهء پیشرفت اغراض باطنیهء... خود که منافى اساس شرع مقدس اسلام بود، قرار داده... خلاصه وقتیکه در متمم قانون اساسی دیدند، مذهب رسمی اهالى ایران، مذهب مقدس جعفرى... است و دیگر آزادی مذهب براى آنها غیر ممکن خواهد بود... انجمن بابیه تشکیل داده، گفتگوى آزادى (این) طایفه بمیان آوردند... دیدم نزدیک است در اساس شرع مقدس نبوى رخنه انداخته... حسب وظیفهء شخصى لازم دانستم که پیش از این تحمل و سکوت را جایز ندانم...»
امضاء: محمد علیشاه قاجار (۱۳)
پس علّت بتوپ بستن مجلس، اصولاً نه مخالفت با مشروطه و مشروطهطلبان، بلکه بخاطر سوءاستفاده «بابیان» از آزادی مشروطه بوده است! هر چند البته در قانون اساس نیز به آنها آزادی داده نشده بود که هیچ، درست با تعیین «مذهب رسمی کشور» آزادی مذهب براى آنها «غیرممکن» گشته بود!
قدر مسلّم آنستکه نه تنها در این سند، بلکه در هیچ سند دیگرى اشارهای به همکارى «بابیان» و یا دستکم پشتیبانیشان از محمدعلیشاه و دیگر «مخالفان مشروطه» نمیتوان یافت. برعکس جواب علماى نجف به همین تلگراف محمدعلیشاه، حاکى از آنستکه هدف اصلى مشروطهء مورد نظر «آقایان»، همانا قلع و قمع «بابیان» بوده است! با این تفاوت که این قلع و قمع جنبهء قانونى پیدا کند و این «وظیفه» به گردن وزارت عدلیه باشد. جملهء اصلى تلگراف مزبور نیز اینستکه:
«... دفع مفسد و قلع و قمع فرقهء ضالهء بابیه خذلهم الله تعالى بوزارت عدلیه ارجاع و بعد از ثبوت شرعاً بر وفق قوانین مشروطیت اسهل مایکون (سهلتر از تا بحال ن.) و موجب استحکام اتحاد دین و دولت بود.» (۱۴)
اسناد «دسته اول» از دوران انقلاب مشروطه منظرهای کاملاً متفاوت با «روایت رسمی تاریخنگاران» بنمایش میگذارند. ظاهراً این انقلاب جنبهء دیگرى نیز بجز «حکومت قانون» و «برقرارى مجلس نمایندگان» داشته است. حال ببینیم، آیا «بابیگری» اتهامی است که متوجّه مشروطه خواهان بود و یا آنکه واقعاً باید «بابیان» را بعنوان یک نیروى اجتماعى در جناح مشروطه طلبى جستجو نمود؟ کسروى دراین باره سرنخى بدست میدهد:
«آن دلبستگى که آزادیخواهان به کشور مینمودند و به دین و علما نمینمودند، مایهء رنجش اینان میگردید، و همین را دلیل بیدینى آزادیخواهان میشماردند. این شگفتتر که نام بابى (بهائى) به روى آنان میگزاردند.
در نگاه نخست پنداشته میشود که چون دشمنى سختى را که ایرانیان دربارهء بابیان (بهائیان) میداشتند میدانستهاند، براى برآغالیدن (شوراندن) مردم بر آزادیخواهان، این نام را به روى آنان میگزاردهاند. لیکن ما میبینیم که در نامههایى که به نزدیکان خود مینوشتهاند نیز این نام را میبردهاند. از اینجا پیداست که به راستی چنین پندارى در دلهاشان میبود. سید احمد طباطبایی (برادر طباطبایی ن )... در نامهای میگوید: «از مجلس شوراى ملى هم بجز سختگیرى بر مردم چیز دیگرى ظاهر نشده، چیزیکه ظاهر شده، اینکه بابیه و طبیعین قوت گرفته، طلوعی دارند که شاید مسلمین باید از آنها تقیه کنند... فعلاً در حیاط شاهى مقابل خانهء جناب آقاى سیّد ریحانالله ، زنها مجلس منعقد کردند. رئیس مجلس یکى خواهر گل و بلبل است... و یکى زن میرزا حسن رشدیهء معروف و یکى بىبى نامی که هرسه از قرار مشهور محقق البابیه هستند.» (۱۵)
طباطبایی در نامهای دیگر مینویسد:
«... مجلسی که بابیه و طبیعیه داخل در اجزاء و اعضاى آن، بلکه در اجزاء رئیسهء آن مجلس باشند، بهتر از این نخواهد شد.» (۱۶)
این سخنان کسروى سئوالات چندى را مطرح میسازد. مگر آن نبود که جنبش مشروطه را «دو سیّد» پیشوایى میکردند و در نظامنامهء انتخابات، کسانی که به «فساد عقیده» معروف بودند، از انتخاب و انتخاب شدن ممنوع گشته بودند، چطور شد که در این میان «بابیان» قدرت گرفتند و تا هیأت رئیسهء مجلس مشروطه نفوذ کردند؟ و تازه این نفوذ به حدّى بود که «مسلمین باید از آنها تقیه کنند.»!
کسروى خود به سناریوى «انحراف انقلاب مشروطه» دامن میزند:
«بسیارى از پیشگامان آزادی، معنى مشروطه را نمیدانستند و دلبستگى به آن نمیداشتند، مشروطه را جز به معنى «رواج شریعت» نمیگرفتند و نتیجهء آنرا جز گرمی بازار خودشان نمیشماردند، و اکنون که وارونهء آنرا میدیدند... به مردم چنین میگفتند: «آن مشروطه که ما میخواستیم این نیست. بابیها و طبیعیها داخل شدند و نمیگزارند.» (۱۷)
و از این نظر حق کاملاً با «علماء» بود. مگر نه آنکه «قوانین اسلام به عبودیت است، نه به آزادى» و «بناى قرآن بر اختلاف حقوق بنى نوع انسان است» (۱۸) پس این چه بساطى بود که «تمام اهالى ایران را در مقابل قانون برابر میخواست؟ حقیقت اینستکه مشروطهخواهى در ذات خود دقیقاً مخالف «شریعت» بود و بدین لحاظ نیز ممکن نبود که از میان «علما» برخاسته باشد. اینستکه تنها یک سوى داورى متناقض تاریخپژوهان، از جمله فریدون آدمیت، میتواند درست باشد:
«علما با توجیه و تفسیرهاى شرعی به صحت حکومت مشروطه رأى دادند. این خدمت عنصر روشنبین روحانی در حدّ خود به حرکت مشروطه خواهى قوت داد...»! (۱۹)
راست آنستکه:
«علما بس دلشاد بودند که مجلس ملّی، آن «کفرخانهء» ملاحده را به توپ بستند.» (۲۰) و فتوا دادند که «المشروطه کفرو المشروطه طلب کافر، مالِه مُباح و دَمِه هَدَر» (فتواى سیّد على سیستانی) (مشروطه کفر، مشروطه طلب کافر، مال او مباح و خونش به هدر است) (۲۱)
خط جبههء میان مشروطهطلبى و مشروطهستیزى از جاى دیگر میگذشت؛ نه از میان «روحانیت» و دربار. تمام کوشش «تاریخنویسان» براى مخدوش کردن این خط، جز گرفتار آمدن در تناقضات آشکار، نتیجهء دیگر نداشته است.
اگر در این تواریخ چهرهء مشروطهخواهان مخدوش شده، اینقدر هست که دشمنان بىچون و چراى مشروطه، طرف مقابل خود را بخوبى میشناختند. شیخ فضلالله نورى به نمایندگى پانصد عمامهبسرى که در قم بست نشسته بودند، در مخالفت با مشروطه لوایحى منتشر ساخت که در آنها از جمله آمده است:
«سالهاست که دو دستهء اخیر از اینها در ایران پیدا شده و مثل شیطان مشغول وسوسه و راهزنى و فریبندگى عوام اَضَل منَ الانعام (مردم نادانتر از حیوانات) هستند. یکى فرقهء بابیه است و دیگرى فرقهء طبیعیه. این دو فرقه لفظاً مختلف و لبّاً متفق هستند و مقصد صمیمی آنها نسبت به مملکت ایران دو امر عظیم است. یکى تغییر مذهب و دیگر تبدیل سلطنت.» (۲۲)
بالاخره کسانی را یافتیم که هم در ادعا و هم در عمل مشروطه خواهند. هم مخالف اسلامند، چون اسلام مخالف مشروطه است و هم خواستار مشروطهای هستند که بدرستى در مخالفت با اسلام قرار دارد.
شیخ فضلالله خود به شناخت بیشتر آنان کمک میکند:
«... از بدو افتتاح این مجلس جماعت لاقید لاابالى لامذهب از کسانی که سابقاً معروف به بابى بودن بودهاند و کسانی که منکر شریعت و معتقد به طبیعت هستند، همه در حرکت آمده و به چرخ افتادهاند... دیگر روزنامهها و شبنامهها پیدا شد. اکثر مشتمل بر سبّ علماء اعلام و طعن در احکام اسلام و اینکه باید در این شریعت تصرفات کرد... از قبیل اباحهء مسکرات و اشاعهء فاحشه خانهها و افتتاح مدارس تربیت نسوان و دبستان دوشیزگان و صرف وجوه روضهخوانی و وجوه زیارات مشاهد مقدسه در ایجاد کارخانجات و در تسویهء طریق و شوارع و در احداث راههاى آهن و در استجلاب صنایع فرنگ...» (۲۳)
اینکه شیخ فضلالله «مدرسهء دوشیزگان» را با «فاحشه خانه» یکى میداند، همانقدر با منطق تاریخى سازگار است که مشروطهطلبان را کسانی قلمداد میکند که میخواهند پول «روضهخوانی و زیارت مشاهد مقدسه» را، یعنى آنچه تا بحال به جیب فراخ «علماى اعلام» میرفت، صرف ایجاد کارخانجات و راه سازى کنند!
براستى اسفناک است، که بجاى آثار «تاریخنگاران روشنگر» ایرانی، باید ویژگىهاى مشروطه طلبان و هویت آنها را در «لایحه»هاى شیخ فضلالله جستجو نمود!:
«... دخالت و تصرفات این فرقههاى فاسده مفسده بنگاشتن و ملحوظ داشتن چند فقره است... از جمله یک فصل از قانونهاى خارجه ترجمه کردهاند، اینستکه مطبوعات مطلقاً آزاد است. این قانون با شریعت ما نمیسازد... پس چاپ کردن کتابهاى ولتر فرانسوى که همه ناسزا به انبیاء علیهم السلام است و کتاب بیان سید علیمحمد باب شیرازى و نوشتجات میرزا حسینعلى تاکرى (بهاءالله) و برادر و پسرهایش... در قانون قرآنی ممنوع و حرام است. لامذهبها میخواهند این در باز باشد تا این کارها بتوانند کرد.» (۲۴)
آشتىناپذیرى «مشروطه» و شریعت بحدّى است که شیخ على لاهیجى یکى از همراهان شیخ فضلالله، در مجلس وعظش،«امّت» را وا میدارد، یکى از ایندو را انتخاب کند: یا مسلمان بماند و در جهل و فقر غوطه زند و یا بدنبال «آبادى مملکت و زیادتى ثروت رعیت» باشد:
«الحال از کثرت انس روزنامهها ادراک و شعور شما تغییر کرده و رغبت به معاشرت فرنگیان و فرنگىمابان و طبیعیان و لامذهبان پیدا کردهاید و جلیس یهود و نصارى و مجوس و فرقهء ضالهء بابیه شدهاید... به سخنان بیهوده و وعدههاى بى اثر چهار نفر دنیاپرست لامذهب مکّار، که انتظار آبادى مملکت و زیادتى ثروت و آزادی رعیت را به شما میدهند فریب خوردهاید... اى اهل اسلام، آیا رواست که مملکت، مملکت اسلام... چهار نفر لامذهب به خیال فاسد... قانون اجانب را در مملکت اسلام جارى نمایند و حال آنکه با وجود سی کرور مُسلِم، البته اختلاف و نزاع پیدا میشود و هرگز این امر عاقبت پیدا نخواهد کرد.» (۲۵)
آرى، در مملکتى که «سیکرور (پانزده میلیون) مسلم» گوش به فرمان رهبرى شیعه باشند، واقعاً نیز امید به آبادى و کوشش در راه آزادی، امید و کوششى واهى میبود.
* * *
اینک که دریافتیم مشروطهخواهان را میتوان در همه جاى ایران، بجز در میان عمامهبسران جستجو نمود، این بررسی را در یافتن چهره و عملکرد مشروطهخواهان ادامه میدهیم. فریدون آدمیت مینویسد:
«فلسفهء سیاسی این نهضت را دموکراسی سیاسی میساخت که از دو نسل پیش نشر و به تدریج گسترش یافته بود.» (۲۶)
دیدیم که دشمنان مشروطه، آنان را «بابى و طبیعی» میدانستند. در مورد گروه دوّم، یعنى «طبیعیون»، (به سبب آنکه اصولاً «گروهى متشکل» را در بر نمیگرفتند) بدست دادن یک بررسی اجتماعی مشکل است. بطور کلى میتوان گفت این «گروه» در بر گیرندهء همهء آنانی بود که در جبههء مخالفت با رهبرى شیعیان قرار داشتند، امّا «بابى» نیز نبودند. اینکه اینان را محدود به انگشتشمارى از وابستگان «فرنگدیدهء» دربار بشماریم، کم بها دادن به جبههء پیشرفت طلب در ایران آنروز است. درست است که این جبهه پس از دو سه قرن «شریعتپرورى» صفویه و قاجاریه به نهایت ضعف خود رسیده بود، امّا دردکشى از مذهب انسانستیز، تجربهء همهء اقشار ملّت ایران بود و چیزى نبود که از خارج به آنان القا شود. اینقدر هست که برخى «بیداران» با نفوذ افکار اروپایى از موضع قوىترى نسبت به «مردم عادى» با مذهب مسلّط درافتاده بودند. این نکتهایست بسیار مهم، زیرا که برخلاف ادعاى موجود، تماس با «اروپا»، تأثیرات پردامنهای در زمینهء فکرى و اجتماعی نیافت. غلو در نقش رسوخ افکار غربى در میان آزادیخواهان ایرانی به این میانجامد، که مثلاً مانند فریدون آدمیت بگوییم:
«حرکت تغییر و تحوّل فکرى و اجتماعی در ایران... فقط در برخورد با مدنیّت جدید غربى بوجود آمد.» (۲۷)
این بدین معنى است که ملّت ایران را عاجز از بوجود آوردن یک «تحوّل فکرى و اجتماعى» بدانیم و در تحلیل نهایی همانست که طباطبایی و امثال او گفتهاند، که این ملت «قابل مشروطیت و جمهوریت نمیباشد.»!
بگذریم و سخن خود را محدود کنیم به بررسی مدارک مختصرى که دربارهء «بابیان» موجود است. دانستیم که بابیان در همان آغاز دوران ناصرالدینشاه در اکثریت خود به بهاءالله پیوستند و خود را «بهائى» خواندند. اقلیت ناچیزى نیز پیروان «ازل» باقیمانده، به «ازلى» و یا «بیانی» مشهور گشتند. ناگفته نگذاریم که برخلاف ادعاى کسروى «ملّایان»، چنانچه از زبان شیخ فضلالله شنیدیم، بخوبى از تحوّلى که بابیان پشت سرگذارده بودند، خبر داشتند، منتها لفظ «بابى» را چنان آلوده و به چنان حساسیتى در این زمینه دامن زده بودند که آسانتر بود، بهمهء اینان «بابى» بگویند. کسروى که از نزدیک با بهائیان در تماس بود، مینویسد:
«این نیز هم میباید گفت که خواست اینان از «بابیه»، بهائیان بوده... دستهء بیشتر اینان میبودند و کوشش را اینان مینمودند. ملایان همین را میگفتند. ولى چون از سرگذشتهاى اخیر ایشان آگاهى نمیداشتند، با همان نام پیشین، «بابیه»شان مینامیدند و آزادیخواهان را از دستهء آنان میپنداشتند»! (۲۸)
بهائیان به دلایلى که خواهد آمد از «شرکت فعال» در رویدادهاى دوران مشروطه دورى جستند و بدین لحاظ نیز، اوّل به نقش ازلیان میپردازیم. چنانکه کسروى نیز تأکید میکند:
«ازلیان در ایران کمتر میبودند و خود را سخت نهان میداشتند. زیرا در سایهء این نهانی، از دست و زبان مردم ایمن میماندند.»
براى آنکه «سوءتفاهم» کسروى را به خواننده منتقل نسازیم، ناچار بر تأکید این نکتهایم که او «مردم» را با «ملایان» یکى گرفته است. یکى دیگر از «شاهکارهاى» کسروى آنستکه مسئولیت کشت و کشتار بهائیان را از گردن «علما» برداشته به ازلیان نسبت میدهد. او مینویسد:
«... (ازلیان) آنگاه بهنگام فرصت به آسانی توانستندى با دست ملایان مردم را به «بهائیان» برآغالانند و از آنان کینه جویند. بسیارى از بهائىکشىها در ایران، با کوشش اینان بوده.»!
«... در سال ۱۲۸۲ که در یزد و اسپهان به بهائیکشى انجامید، میتوان آنرا یکى از نتیجههاى این همچشمی دو دولت (خارجى) و دشمنى دو دسته با یکدیگر شمرد.» (۲۹)
کسروى به یک جمله، آب پاکى بر دست «ملایان» ریخته، بهائیکشى را نتیجهء اغواى ازلیان و «همچشمی دو دولت (خارجی)» قلمداد میکند. براى نشان دادن بىپایگى سخن کسروى به مدرک تاریخى نیاز نیست. این دو گروه از «دست و زبان روحانیت» چنان در اختفا بودند، که اگر هم میخواستند، نمیتوانستند آسیبى بهم رسانند. واقعیت اینستکه میان این دو، در زمینهء خط مشى و جانشینى باب اختلاف وجود داشت، امّا به هیچ سند و منطق تاریخى نمیتوان کشتار بهائیان را نتیجهء «کینهجویى ازلیان» دانست. شاهد آنکه، چه در دوران پیش از انقلاب مشروطه و چه بلافاصله پس از آن عناصر فراوانى از ازلیان به بهائیان پیوستند، چنانکه از آن دوران به بعد بسختى میتوان نشانى از آنان در ایران یافت. بعنوان نمونهء عکس نیز، در میان سرشناسان انقلاب مشروطه، ملکالمتکلمین را داریم که ابتدا بهائی بود و سپس به ازلیان پیوست تا بالاخره بعنوان یکى از سران مشروطه به قتل رسید.
سرنوشت ملکالمتکلمین بطور نمادین بیانگر سرنوشت کل جریان ازلى است. بدین معنى که ازلیان بهرهمند از روشنگرى بابى و متأثر از افکار نوین بهائیان، به انگیزهء تأثیر گذارى بر رویدادهاى سیاسی- اجتماعى، کوشیدند تا خود را در میان عمامهبسران جا بزنند و یا حداقل «تهمت بابیگری» را از روى خود بردارند. به دو هدف: یکى آنکه، بتوانند به فعالیتهایى دست زنند (از قبیل تأسیس مدرسه و غیره)، و هدف دیگر آنکه، بکوشند در سدّ رسوخناپذیر رهبرى شیعه، که ایران را به بنبست کشانده بود، روزنهاى براى یک تحوّل سیاسى بگشایند. اینان با شناخت عمیقى که از ماهیت دو پایهء حکومتى داشتند، رفرمطلبى را در پایهء حکومت سیاسی میدیدند و بارها شاهد آن بودند که این رفرمطلبى به تهاجم رهبرى شیعه پس زده شده بود. پس کافى بنظر میرسید، یکى دو تن از «علماى اعظم» را به اهرم جاهطلبى و پولدوستىشان بفریبند، تا چرخ بگِل ماندهء ایران به حرکتى درآید!
بدین ترتیب ازلیان به ریاست یحیى دولتآبادى، با آنکه گروه کمشمارى را تشکیل میدادند، درگیرودار انقلاب مشروطه به قدرت عمل حیرتآورى دست یافتند. پیش از این دیدیم که یحیى دولتآبادى، با آنکه به علّت کوشش در راه ترویج مدارس مورد خشم «علما» بود، در جریان رساندن خواستهء بستنشینان به شاه، میانجى شد و «مادهء عدالتخانه» را در لیست گنجانید. پیش درآمد این «همکارى» آن بود که ازلیان، مسلکشان را پوشیده دارند. در مورد درجهء پنهانکارى آنان همین کافیست، که ناظمالاسلام، نگارندهء «تاریخ بیدارى ایرانیان» که خود به علّت نزدیکى با دولتآبادى متهم به بابیگری بود، مینویسد:
«بندهء نگارنده ده سال با این خانواده قدم زدم و بر اسرار آنها پى بردم، چیزی نفهمیدم»!
و براى آنکه محکمکارى کرده باشد، ادامه میدهد:
«شأن او (دولتآبادى) اعظم از این است که نسبت داده شود به این طایفهء ضالهء بىعلم و دانش.»! (۳۰)
با این حال، تعجبى ندارد که فریدون آدمیت، دولتآبادی را «در سلک ملّایان» بداند و با اشاره به خواستههاى «آقایان» بنویسد:
«حتى میرزا یحیى دولتآبادى که خود در سلک ملّایان بود، از حدّ «بىفکری» علما در تنظیم آن پیشنهاد متحیر گشت.»! (۳۱)
یقیناً آدمیت، کسانى مانند دولتآبادى را در «سلک ملّایان» دیده، که نوشته است:
«در صمیمی بودن برخى از روحانیون نسبت به نهضت آزادى، تردید نمیتوان داشت.»! (۳۲)
وگرنه منافع و خواستههاى «آقایان» به هیچ تعبیرى به «نهضت آزادى» نمیچسبید و کافیست تا «بابى» بودن کارگردانان جنبش مشروطهخواهى در تاریخ ثبت شود تا دیگر در میان ملّایان محض نمونه یک نفر را نیابیم که بتوان به او «تهمت مشروطهخواهى» زد!
دولتآبادى، در بارهء انگیزهاش براى ایفاى این نقش مینویسد:
«نگارنده هم مانند بسیارى از رفقا در تاریکی نقصان تجربه تصور مینماییم، بیدارى ملّت، آزادى مملکت و بالجمله سعادت وطن، در پس پردهء نازکی است که چون آن پرده برطرف گشته مملکت داراى همه کس و هرکس داراى همه چیز خواهد بود...» (۳۳)
در واقع نیز در میان ملّت ایران، طبقهاى از روشنفکران برآمده بود که چه از نظر کیفى و چه به کمّیت، تواناى دست زدن به بسیارى دگرگونیها را داشت. در بسیارى کشورهاى دیگر نیز پس از آن به دست کسانى که بهیچوجه از این ایرانیان برتر نبودند، دگرگونیهاى بزرگى رخ داد. امّا روشنفکران ایرانى بنام «بابى» و «بهائى» در چنگال حاکمیت مذهبى گرفتار بودند و این به جناح مرتجع حاکمیت سیاسى نیز فرصت میداد، هرچه میخواهد بکند.
دولتآبادی این مکانیسم را چنین توصیف میکند:
«دولت ناصرى... تدبیر بزرگى کرده و آن اینستکه ار هر سرى صداى شکایتى برآید، او را به فساد عقیده نسبت داده به دستیارى روحانى نمایان به وعدهء ابدى اسکاتش مینمایند و میگویند بابى بود.» (۳۴)
به حساب دولتآبادى و یارانش، دریدن آن «پردهء نازکى» که عقب ماندگى ایران را از پیشرفت جدا میکرد، کافى بود تا بابیان این دستاویز را از دست دشمن گرفته، بتوانند آزادانه در جهت پیشرفت کارها گام بردارند. اینکار در همان دوران ناصرالدینشاه آغاز و دولتآبادی که با «میرزا آقاخان کرمانى بطور خصوصى... مکاتبه دارد.» (۳۵) در این راه گام برمیداشت. بابیان انگشت شمارى «انجمن مخفى» تشکیل داده بودند، که نباید آنها را با انجمنهایی که بعدها به تقلید از آنها بدست عمامهبسران تشکیل شد، اشتباه گرفت. این انجمنها که چندتایى بیش نبودند، با عضوگیرى از میان «منوّر الفکران»، چه اعضاى سابق فراموشخانه و چه عناصر منفرد، پیگیرانه در پی برانگیختن انقلاب بودند. آنها تنها کانونهایى بودند، که میدانستند، چه میخواهند و بدین سبب نیز شدیداً مورد پیگرد قرار داشتند.
نگارندهء تاریخ بیدارى در بارهء یکى از آنها مینویسد:
« از انجمنهاى معتبر، انجمن اصفهان بود که بدواً به اهتمام و مساعى جناب حاجى میرزا یحیى دولتآبادى منعقد و دایر گردید. و بعد از چند ماهى جناب آقا میرزا محمود به مدیرى آن منتخب گردید که با شغل وکالت مجلس و عضویت در مجامع سرّى او را مجبور به قبول کردن مدیرى آن کرده بودند... تا مدّت سه چهار ماه آقا میرزا محمود در مجامع سرّی کار میکرد. با اینکه نهایت دقّت را در کتمان و اختفاء داشتند... باز به محمد على میرزا راپورت دادند. حکم بدستگیرى و چوب زدن و تبعید او نمود.» (۳۶)
گفتیم که شمار ازلیها بسیار ناچیز بود و آنها تنها به درجهء بالاى سازماندهى و تدبیر میتوانستند، بر جریانات اجتماعى تأثیر گذارند. در بارهء کمّیت آنها در تنها گزارشى که در دسترس داریم، آمده:
«... در آن اوقات بابیهاى ازلى طغیانى کردند و در هر حزب داخل شدند و چون میدانستند که عنوان ازلى قابل توجه نمیشود، لهذا آنرا ترک کرده بدامن بیقیدى و ترویج بىدینی تشبث نمودند... یک یک ازلیهاى طهران را که عدهشان شاید به هفتاد برسد میشناسیم.» (۳۷)
دربارهء چگونگى و میزان فعالیت ازلیان، خاطرات مفصل دولتآبادی بنام «حیات یحیى» بهترین منبع مطالعه است. نکتهء باریک آنکه او در تمام این کتاب در بارهء اینکه خودش نه تنها بابى بوده، بلکه پس از پدر به نیابت میرزا یحیى ازل، رهبرى ازلیان در ایران را برعهده داشت، کلمهاى بمیان نمیآورد! تنها اینکه اینجا و آنجا اشاراتى میکند که دربارهء تصمیمگیریهاى مهم، «در مجمع خصوصى مذاکره مینماییم و به مجامع دیگر اطلاع میدهیم.» (۳۸)
دربارهء پا در میانى براى رساندن خواستههاى «آقایان بستنشین» به شاه مینویسد:
«برادر من صورت مطالب آقایان را... میآورد میبینم چند مطلب نوشتهاند... دیدن مطالب آقایان، نگارنده را به حیرت فرو میبرد. یکی بواسطهء بىفکرى و کوتهنظرى ایشان و دیگر متحیر میمانم که به سفیر گفتهام مطالب آقایان نوعی است و همه در راه اصلاح حال عامه و صلاح ملک و ملت است. چگونه میشود این مطالب باو گفت و از او مساعدت خواست که بشاه برساند؟... در اینحال بخاطر نگارنده میرسد چه بهتر که این ورقه را عوض نموده یک مطلب نوعی هم در آن بگنجانم. از طرفی اندیشه میکنم مبادا آقایان پس از اطلاع انکار کنند و براى من خطرناک باشد... کاغذى از روى میز سفیر برداشته... مطلب هفتم را تغییر داده بصورت ذیل مینویسم: «قراردادى در اصلاح کلیهء امور با رعایت حقوق علما» و پیش خود خیال میکنم، این جمله مجمل است و لابد توضیح خواهند خواست آنوقت... هرچه باید گفته شود خواهد شد.» (۳۹)
محور فعالیت دولتآبادی که موقعیت بارزى را نصیبش ساخته بود، مربوط است به فعالیت خستگىناپذیر او در جهت تأسیس مدارس. او بر این محور، در طول ده سال پیش از انقلاب، با همهء ترقىخواهان جامعه تماس برقرار نموده بود و اینک میتوانست این روابط را در جریانات انقلاب بکار گیرد. براى دولتآبادی روشن است:
«ملّتی که از صد نفر یک تن باسواد ندارد، ملّتى که از معلومات عصر حاضر تهى دست است، ملّتى که خانهء خود را نمیشناسد، چه رسد به شناسایى دنیا... چگونه میتواند از تغییرات زمان و عزل و نصب این و آن استفادهء فورى نموده، خود را در جریان حیات بخش تمدن جدید عالم بیندازد. با اینکه اخلاق سران و سرورانش هم در دائرهء مهذبى سیر ننماید.» (۴۰)
اینستکه میکوشد «کوتاه دستى ملّت از معارف جدید» را جبران سازد. امیدش اینستکه:
«چند هزار طفل که روزها در مدرسهها درس میخوانند، شبها در خانههاى خود تحصیلات خویش را براى پدر و مادر و برادر و خواهر خود نقل کرده، رفته رفته میفهمند غیر از این ویرانهء بدبخت که نامش ایران است جاهاى دیگر هم در دنیا هست که همه چیزشان از ایرانیان بیشتر و بهتر است... خصوصاً که روحانی نمایان بیسواد، بىعلم، بدعمل، پول دوست و شهوتپرست را... مشاهده مینمایند و بر سستى عقیدهء آنها افزوده میگردد.» (۴۱)
نظر او نسبت به رهبرى مذهبی از هرگونه توهمی عارى است:
«قوهء دوّم که در ایران حکمرانی میکند، قوهء ناشى از رؤساى روحانی است.» (۴۲)
«(روحانیون) دولتیان را بقوهء عوام و عوام را بقوه و قدرت دولتیان از خود، میان خوف و رجا نگاه میدارند. هرکدام که به این مقام رسیدند، در حقیقت ذوالریاستین و داراى هر دو قوه گشته، از هرراه مداخل نموده و مالک بزرگ میکردند.» (۴۳)
و بالاخره پایگاه قدرت حکومت رهبرى شیعه را در تضاد با دربار بخوبى شناخته است:
«وزارت عدلیه کاملاً به محضرهاى شرعى رؤساى روحانی مربوط است و احکام صادر شده از محضرهاى آنها گرچه بدون ارجاع عدلیه باشد، مجرى میگردد.» (۴۴)
مشروطهخواهى را بر بنیانى درست میخواهد و خواستار آنستکه قدرت مردمی سرنوشت
خلق را بدست گیرد:
«پیش از این مملکت ما دو سر داشت. یکی شاه و صدراعظم که سر دولت نامیده میشد و دیگر رؤساى روحانی که سر ملّت خوانده میشدند. اکنون ملّت دیده و زبان گشوده به آن دو سر میگوید... من هر دو را دور خواهم کرد و سر صالح بیدردسرى از خود خواهم رویانید.» (۴۵)
ماهیت ارتجاعى و ضد انقلابى رهبرى شیعه را بتن حس کرده در بارهء «آقا نجفى»، حکومتگر مذهبی اصفهان پس از بتوپ بستن مجلس مینویسد:
«مجلس و مشروطه و انجمن ایالتى و بلدیه و تمام آثار مشروطه را جدا جدا تکفیر کرده، پول دادن براى اصلاحات بلدى را حرام میشمارد در صورتی که همین شخص دو هفته پیش بطهران تلگراف کرده است، مخالفت با مشروطه مخالفت با امام زمان است و قشون دولت اگر با مشروطهخواهان بجنگد در حکم قشون یزید و ابن زیاد میباشند... میگوید اگر خونى در راه مشروطه باید ریخته شود، خون من است و راست میگوید. اگر مشروطهء ما بحقیقت مشروطه بود... باید آقا نجفى و امثال او را... مجازات داده خون آنها را بریزند.» (۴۶)
شناخت دولتآبادى از اوضاع ایران و تحلیلى که از نیروهاى اجتماعى و مرحلهء انقلاب بدست میدهد، پس از قریب یک قرن که سایهروشنهاى آن دورانرا به خوبى میتوان دید، از درستى و عمق بىنظیرى برخوردار است. او (که پیش از تبعیدش از ایران پس از بمباران مجلس، به اروپا سفر نکرده بود!) نمایندهء آن نیروى آگاه و سازندهایست که از بطن جامعهء ایرانى برآمده، و میتوانست راهبر ایران به سوى سازندگى و آبادى گردد برآمدن او و همفکرانش پس از نیم قرن که از کارزار روشنگرانهء بابیان میگذشت، نشان میداد که این جنبش علیرغم تهاجم وحشیانهء ارتجاع مذهبی همچنان مولّد نیروى پیشرو و انقلابى در جامعهء ایران بود. تنها، با پوشاندن این نیروى مردمی در زیر آوار دروغهاى بیشرمانه و تحریفات تاریخى ابلهانه است، که میتوان ملّت ایران را در آستانهء قرن بیستم چنان عاجز و ناتوان نشان داد که میبایست تفکر نوین را از اروپا وارد کند.
آرى، این نیرو در مقابل دوپایهء حکومت در ایران ضعیفتر از آن بود که بتواند «سر صالح بىدردسرى از خود» ملّت ایران برویاند. سخن بر سر «هفتاد نفر ازلى تهران» هم نیست، سخن از «تودهء بیدارانى» است که دیرتر از آن یاد خواهیم کرد و این هفتاد نفر در نبود و شاید به تعبیرى به نیابت آنان عمل میکردند. سخن بر سر آنستکه میرزا آقاخانها و دولتآبادىها در ادامهء راه بابیان و درست به سبب رهایی آن خشک مغزى شیعهگرى به «سر آمدان روشنگر» و «تاریخسازان» دوران خویش بدل گشتند. مردانی که اگر هم از مدنیت اروپایی مدد گرفتند، توانستند از آن خوشهچینى کرده، با میراث فرهنگى برآمده در این آب و خاک پیوندش زنند. زمانى که سوسیالیسم بمعنی مردم سالارى، تازه در اروپا در حال جوانه زدن بود. این بابیان ایرانى، در پی برافراختن سر مردم ایران بودند. و بالاخره سخن از آنستکه بدون دچار شدن به غرورى بیجا، نبضان مداوم آن نیرویی را دریابیم که همواره به مدد کار و تفکر این مردم هیچگاه از تپیدن باز نمانده و علیرغم فشار وحشیانه و فلجکنندهء دشمنان این ملّت به خودباختگی و تسلیم کامل منجر نگشته است.
براى لمس تاریخى فعالیت ازلیان در جریانات انقلاب لازم است که از میان طیف رنگارنگ این نیروى اجتماعى به چهرههایى نظر افکنیم. یک طرف این طیف را کسانى تشکیل میدادند، که در دربار و دستگاه دیوان سالارى شرکت داشتند. اگر بابى بودنشان محرز نیست، به هدایت مستقیم بابیان به میدان آمدند و با آنان در رابطهء تنگاتنگ بودند. در این طیف کسانى مانند احتشامالسلطنه را میبینیم که شاهزادهء قاجار است و عضو مجلس وزرا و امرا. از همان ابتدا در ترویج مدارس و «انجمن معارف» قدم به قدم با دولتآبادی گام برمیدارد. عروج او به ریاست مجلس اوّل، از یک طرف طرح و تصویب متمم قانون اساسى را ممکن ساخت و از طرف دیگر شیخ فضلالله را برآن داشت که «لایحه بدهد»، بابیان به ریاست مجلس نفوذ کردهاند! فریدون آدمیت در بارهء او مینویسد:
«احتشام السلطنه برجستهترین شخصیت سیاسی مجلس اوّل است. بدون تردید سهم او در تعالى مقام مجلس بیش از هرکس دیگرى است.» (۴۷)
«(مجلس) با ریاست احتشامالسلطنه از رهبرى دانا و توانایى برخوردار بود.» (۴۸)
در مورد موضع سیاسى او گزارشى در دسترس است از همان مجلس وزرا و امرا:
«وزیر دربار (امیربهادر) میگوید: احتشامالسلطنه، شما قِجر هستى، حمایت شاه با شما است. نه اینکه خودت بگویى قدرت شاه را باید محدود کرد.
احتشامالسلطنه جواب میدهد: بلی، من قجرم و حمایت شاه با من است. فرق من و شما اینستکه من میخواهم شاه امپراطور آلمان باشد، شما میخواهید او امیر بخارا بشود. حاجبالدوله... میگوید: احتشامالسلطنه ، شما میگویید: دولت باید هرچه چهار نفر آخوند رشوهخوار میگویند را قبول کند؟
احتشامالسلطنه: خیر، من میگویم، دولت باید کار خود را بسازد و این بنا را که روى خاکستر گذارده شده روى اساسى محکم بگذارد. چهار نفر آخوند هم اگر بهواى نفس، خواستند حرفی بزنند، قدرت داشته باشند از آنها جلوگیرى کنند...» (۴۹)
آنچه که این «شاهزادهء قاجار» در «مجلس کنکاش دربار» مطرح ساخت، بخوبى بیانگر میهندوستى عمیق اوست. ناگفته نماند، که طرح چنین مطلبى براى او نیز بىخطر نبود، چنانکه پس از این مجلس، عینالدوله تبعیدش کرد:
«احتشامالسلطنه مأمور سرحدّات شد. به عبارت دیگر تبعید.» (۵۰)
این در زمانى است که «آقایان علما» به سوداى قدرت در قم بست نشستهاند و خود نمیدانند که چه میخواهند. از طرف دیگر «بیداران تهران» به درباریان فشار میآورند که خواستههاى ملّت را جوابگو شوند «تا رشتهء کار از دستشان در نرود». مبتکر و موجد این موقعیت دولتآبادى است و هموست که این موضع را به احتشامالسلطنه، دوست و همفکر خود القا نموده است. او میکوشد از بوجود آمدن سردرگمی موجود استفاده کند:
«غیر از معدودى که میدانند چه میکنند و مقصود چیست، دیگران نمیدانند چه خبر است. اسم مجلسى میشنوند، حرف مشروطه و قانون اساسی بگوششان میخورد، امّا قانون یعنى چه، مجلس کدام است، مشروطه چیست، نمیدانند. کسبه تصوّر میکنند، مجلس براى نرخ ارزاق تشکیل میشود، درباریان جاهل تصوّر میکنند، مجلس شورای درباریست. روحانیون تصوّر مینمایند، مجلسى است براى رسیدگى به محاکمات و اجراى احکام شرعیه و هیچکدام از آنها که نمیدانند، حاضر هم نیستند از اهلش بپرسند...» (۵۱)
در چنین سردرگمی است، که آن «معدودى که میدانند چه میکنند» به میان آمده، درباریان را تحت فشار میگذارند. دولتآبادی در گزارش صحبتى که با علاءالدوله حاکم تهران در حضور مشیرالدوله (وزیرخارجه و سپس اوّلین صدراعظم دوران مشروطه) داشته است مینویسد:
«علاءالدوله میگوید، عقیدهء شما اینست دولت باید هرچه چهارتا آخوند میگویند بشنود. جواب میدهم خیر، بلکه میگویم، روزگار تغییر کرده است و این ملّت، ملّت سابق نیست... دولت هم ضعیف است در اینصورت صلاح اینستکه با ملّت ملایمت کند و هر قدر از خواهشهاى مشروع او که قابل قبول باشد، بپذیرد... علاءالدوله میگوید، پس مطلب چیست؟ میگویم: مطلب تأسیس عدالتخانه (است). جواب میدهد: این حرف را شما میزنید. آنها خودشان مخلّ عدل و امنیت هستند. ما هر وقت بخواهیم دست به اینکار بزنیم همین اشخاص مانع خواهند بود. حالا خودشان عدالتخواه شدهاند. میگویم: بلى، روزگار آنها را مجبور کرده است.» (۵۲)
بدین ترتیب تنها کوشش خستگىناپذیر مردانى چون دولتآبادى بود که از کشاکش دائمی میان «روحانیت» و دربار بهره جست. از طرفى «دو سیّد» را به سوداى مال و قدرت به بستنشینى واداشتند، و از طرف دیگر درباریان را به ترس از آنان، به برآوردن خواست مردم ترغیب مینمودند. آنها کوشیدند از دو اهرمی که تا این زمان براى عقب نگاهداشتن ایران بکار رفته بود، یعنى قدرتطلبى و مالدوستى عمامهبسران و ترس درباریان از دست دادن قدرت، بهره جویند. در این زمینه شاهکار آنان را ناگفته نگذاریم:
پیش از این دیدیم که مظفرالدینشاه در برآوردن خواست «آقایان» بست نشین در قم، دستخطی مبنى بر فرمان تشکیل «مجلس اسلامی» صادر نمود. این دستخط که پس از ملاقات نمایندگان «آقایان» با عینالدوله صادر گشت. همهء آنچه «بیداران ملّت» برایش مبارزه نموده بودند، برباد میداد و ایران را در آستانهء اوّلین حکومت اسلامی قرار داده بود. کافى بود تا «دو سیّد» بست را شکسته، به تهران بیایند و کار از کار بگذرد. حساستر از این، موقعیتى را نمیتوان تصوّر نمود! بیداران تهران جلسه کردند:
«ملکالمتکلمین به مأموریت از طرف «حوزهء بیداران» به قم رفته، در نیمه شب طباطبایى را از خواب بیدار میکند و پانصد تومان به او داده، او را تطمیع میکند که دو روز دیگر معطل کنند تا از شاه دستخط بهترى بگیرند!» (۵۳)
چنانکه دیدیم، همین دو روز کافی بود تا دستخط دیگر و «بهترى»، کاملاً در مخالفت با «مجلس اسلامی» براى تشکیل «مجلس شوراى ملى» صادر گردد و کار مشروطهخواهان قدم مهمی به پیش برده شود.
تنها کسانى میتوانستند در آن لحظات تاریخى به چنین اقدامی دست زنند که نه تنها در ترقىخواهی ثابت قدم بودند، بلکه شناخت از نیروهاى اجتماعى را با تدبیر عملى، در سطح بالایى تلفیق نموده باشند.
آرى، تنها کسانى میتوانستند به این موقعیت دست یافته باشند که پیش از این در کورهء مبارزهاى بىامان و خونآلود با «روحانیت» آبدیده گشته باشند. ملکالمتکلمین چنین کسى بود و وقیحانهتر از این دروغى نیست، که او را عمامهبسرى که در راه مشروطه جان داد، قلمداد کردهاند. ملکالمتکلمین و همرزمش، جهانگیرخان صوراسرافیل اولین سران آزادیخواهی بودند که پس از بتوپ بستن مجلس بطرز فجیعی بقتل رسیدند. او را در «سلک عمامهبسران» آوردن، بیشرمی بیشترى میطلبد تا بابک خرمدین را با خلیفهء مسلمین یکى گرفتن!
نگاهى به سه منبع کاملاً متفاوت نشان میدهد که کشته شدن او در راه مشروطه نقطهء پایان یک زندگى سراسر مبارزه و فداکارى براى ایران بوده است.
ناظمالاسلام دربارهاش مینویسد:
«میرزا نصرالله بهشتى از «واعظین بزرگ و ناطقین سترگ» گاهى او را بابى و گاهى او را لامذهب میخواندند و پیوسته در فشار آقانجفى (از «علما»ى اصفهان) بود... حتى آنکه از خانه و زندگى خود دست برداشت... باز راحت و آسوده نبود.» (۵۴)
نگارندهء «کواکب الدرّیه» مینویسد:
«ملکالمتکلمین حاجى میرزا نصرالله بهشتى مدتى در اصفهان به اثبات امر بهائى مشغول بود و چون به طهران رفت دست به دست حضرات ازلى داد و بالاخره بر سر قضایاى مشروطیت مقتول و یا شهید راه مشروطیت شد.» (۵۵)
و بالاخره در «وقایع الاتفاقیه» شرح یکى از فرازهاى زندگى او را چنین میخوانیم:
«بالنسبه شورش و شلوغ در اصفهان از بابت حضرات بابى، در اینجا هم این مطلب سرایت کرده، جناب آقا میرزا ابراهیم مجتهد ورقه نوشته خطاب به مردم، که هرکس حضرات بابى را بدست بیاورد و بقتل رساند، ثواب عظیم دارد. مردم هم به هیجان آمده، نزدیک بود شورش بشود... بعد از آن شخصى واعظ که از اهل اصفهان بود و ملقب به ملکالمتکلمین بود و چهار پنج ماه بود از اصفهان به شیراز آمده بود، وعظ میکرد و اغلب در بین وعظ خود، اظهار بابى بودن خود را مینمود. چند شب قبل مجلسى داشته و جماعتى از حضرات بابى را دور خود جمع کرده، نطق میکرد. جناب علاءالدوله مطلع شده همان شب دو نفر قزاق فرستادند، او را گرفته به کناره بردند بعد سوار فرستاده او را از کناره به آباده برده، که از آنجا حاکم آباده او را از خاک فارس اخراج کند.» (۵۶)
* * *
بررسى زندگى و فعالیت تک تک «بابیان تهران» در زمینهسازى و کارگردانى رویدادهاى مشروطه از چهارچوب این بررسی خارج است. مهم آنستکه نشان دادیم، بر زمینهء فقر مادى و معنوى «امّت» شیعهزده، تنها سرچشمهء سرشار از انرژى ترقىخواهى در ایران، از «بابیت» نشأت میگرفت و جز این نیز نمیتوانست باشد. هرچند که رهبرى شیعیان کوشیده بود با تهاجمی بىامان این سرچشمه را در زیر آوارى از دروغ و تهمت دفن کند، امّا بدان موفق نشده، پس از نیم قرن اینجا و آنجا آب باریکى در جریان بود.
این تأثیرگذارى به برافروختن استعدادهایى منجر میگشت که در سرماى استخوان سوز آن دوران به جرقهاى زودگذر از میان میرفت. نمونهء گروه اوّل «صور اسرافیل» است که در نوجوانى با افکار بابى آشنا گشت؛ چنانکه فریدون آدمیت نیز انکار نمیکند که:
«میرزا جهانگیرخان نویسندهء صوراسرافیل با آثار میرزا آقاخان خوب آشنا بوده و از او متأثر است.» (۵۷)
«صوراسرافیل» مهمترین و معروفترین روزنامهء دوران مشروطیت است و به یک کلام سخنگوى آزادیخواهان. و بىجهت نبود که اولین اقدام ارتجاع پس از بتوپ بستن مجلس، به قتل رساندن ملکالمتکلمین و صور اسرافیل بود، که دوّمی در ۳۴ سالگى سر در راه آرمانپرستى میهن دوستانهء خود گذارد. از میان بابیان تهران تنها به ذکر دو سه نام دیگر اکتفا میکنیم و آنهم تنها بدین لحاظ که «تاریخنگاری رسمى» آنها را بیشرمانه «مشروطهخواهان عمامهبسر» قلمداد نموده است: سید جمالالدین واعظ اصفهانى (پدر جمالزاده)، سلیمانخان میکده، مجدالاسلام کرمانى، معین العلماء اصفهانى و سلطان العلماى خراسانى «روح القدس».
در بارهء راههاى پرپیچ و خمی که تفکر بابى میپیمود تا بر انگشت شمارى از عمامهبسران تأثیر گذارد نیز نمونهاى بدست میدهیم: پیش از این سخن از «انجمن مخفى» عمامهبسران در حول و حوش طباطبایی به میان رفت. شناخت این انجمن و تأثیرى که بر طباطبایی داشت، این مطلب را روشن میکند که گرچه او تنها به سوداى قدرت و مال به ورطهء مشروطهخواهى کشیده شد و در واقع در این راه فریب خورد، امّا پیش شرط چنین فریب خوردنى دستکم آن بود که براى او کلمهء آزادى، «کلمهء قبیحه» نباشد.
مؤثرترین کانالى که بر طباطبایی تأثیر میگذارد، بیشک همان «انجمن مخفى» عمامه بسران بود، که پسر ارشدش عضوش و خود طباطبایی نیز تا حدّى از آن حرف شنوى داشته است:
«یک شب در انجمن مذاکره شد که جناب حجت الاسلام آقاى طباطبایی قدرى با مردم به تغیر و تشدّد سلوک میکند باید در مقام اصلاح حال ایشان برآمد.» (۵۸)
یکى از گردانندگان «انجمن مخفى»، ناظمالاسلام کرمانى، نگارندهء «تاریخ بیدارى ایرانیان» است. او معلم مدرسهایست به ریاست پسر طباطبایی، که اعتراف دارد:
«من رئیس مدرسه بودم و همان حال در نزد ناظمالاسلام درس میخواندم.» (۵۹)
و خود ناظمالاسلام تحت تأثیر چه کسیست؟ میرزا آقاخان کرمانى، «که وى را بدیدهء استادى مینگریست و سخنان هر استادى طبعاً در شاگرد اثر مخصوص دارد.» (۶۰)
و دیگر آنکه: «ده سال با خانوادهء دولتآبادی قدم زدم.» (۶۱)
از چنین راههاى پر پیچ و خمی بود که روشنگرى بابى به دست دوّم و سوّم به گوش کسانى چون ناظمالاسلام کرمانى رسیده، فهمشان حداکثر بدانجا میرسید، که در «پیشانى شیخ فضلالله نور رستگارى» نمیدیدند. بهمین سبب نیز هست که ناظمالاسلام با آنکه جریانات را از نزدیک دیده و به اسناد دست اوّل تاریخى دسترسى داشت، کتابى نوشته است که بقول دولتآبادی باید «تاریخ بدخوابى ایرانیان» (۶۲) نامیده شود!
«جمعبندى» ناظمالاسلام از انقلاب مشروطه بخوبى میزان کژاندیشىاش را نشان میدهد که پیروزى مشروطه را شکست آن و شکست آنرا پیروزى قلمداد میکنند:
«آنچه که مقصود از مشروطه بود حاصل نشد، بلکه برعکس نتیجه داد... رؤساى روحانى را خانهنشین، احکامشان را پشت گوش انداخته، صریح گفتند و نوشتند. تفکیک قواى روحانی از قواى جسمانى.» (۶۳)
ناظمالاسلام درست با حمله به هدف انقلاب مشروطه، یعنى «تفکیک قواى روحانى از قواى جسمانى» (جدایى دین و دولت) نشان میدهد، کوچکترین درکى از ماهیت انقلاب نداشته است. آنگاه که چنین کسانى قلم بدست گرفتند. تا «تاریخ بیدارى ایرانیان» را بنویسند، تنها آب به آسیابى ریختند، که در آن انرژى معنوى و پیشرفت طلبى نسلهایی از ایرانیان نابود گشته است.
به بابیان باز گردیم. بیشک امید «بیداران تهران» این بود که در انتخاب مجلس شوراى ملّی «محک تجربه» بمیان آید و تنى چند از آنان که از هر نظر از عمامه بسران برتر بودند ، به مجلس راه یابند. این امید با تصویب «نظامنامهء انتخابات»، که صریحاً انتخاب «اشخاصی که معروف (!؟) به فساد عقیده هستند» (مادهء سوّم- خامساً (۶۴)) را ممنوع داشته بود، برباد رفت. دولتآبادى در این باره مینویسد:
«نقطهنظر روحانیون اینستکه از بابیهاى ناصرالدینشاهى یعنى منورالافکاران ملّت یعنى تجدّد خواهان و بىاعتقادان به روحانى نمایان و به خرافات... کسى داخل مجلس نشود. زیرا دخول آنها را در مجلس براى ریاست خود مضرّ میدانند... و بالاخره هم جزو نظامنامه میشود.» (۶۵)
روشن است، مجلسى که بر چنین بنیانى تشکیل گردد، به مجلس نمایندگان ملّت شباهتى ندارد و بیشتر مجلس روضهخوانى را میماند. کسروى مینویسد:
«این نمایندگان گرفتار اندیشههاى قلندرانه، و مغزهاشان آکنده از شعرهاى صوفیان و خراباتیان و دیگران میبود... آنان شایندهء نمایندگى در یک مجلس که میبایست رشتهء جنبش و شورش یک کشورى را بدست گیرد نمیبودند.» (۶۶)
«چون نمایندگان ناآزموده، و آنگاه اندک بودند و در آن کاخ (بهارستان) میز و صندلى نمیبود، همه بروى زمین مینشستند و از نبودن سخن دیگر، به گفتگوى نان و ماست و گوشت تهران میپرداختند.» (۶۷)
کسروى چنین وانمود میکند که «ناآزمودگى» و «نداشتن میز و صندلى» فقر مجلس بود، در حالیکه براى اکثریت مجلس که عمامهبسران تشکیل میدادند، نشستن بر میز و صندلى از گناهان بود و آنها جز مجلس روضهخوانى چیز دیگرى نمیخواستند.
«نمایندگان روى فرش بطور نیم دایره مینشستند و رئیس مجلس بالاى تالار مینشست.» (۶۸)
و این نه از کمبود میز و صندلى، که خواستهء مؤکد آخوندها بود. بحثها در این باره درگرفت و بالاخره حرف «ادیب التجار» به کرسی نشست که:
«پیغمبر به ستون تکیه میفرمودند. در موقع وعظ و به منبر تشریف میبردند. ما هم تأسّی به آن حضرت میکنیم نه تقلید از خارجه.» (۶۹)
امّا مهمتر محتواى سخن مجلسیان بود که:
«یکی شعرهاى خنک میخواند. دیگرى که «اولیاء شاه شهید» را به خواب دیده بود، تعبیر خواب میکرد و مقدارى نامربوط سرهم میکرد.» (۷۰)
آیا چنین مجلسى میتوانست ثمرهء نیم قرن مبارزهء آزادیخواهان باشد؟ در این مرحله بار دیگر تمام کوشش «بیداران» براى تبدیل «مجلس اسلامی»» به «مجلس شوراى ملّى» در شرف ناکامی بود. شیخ فضلالله در جلسات مجلس، شرکت میکرد و میرفت که مجلس همان شود که قصد «آقایان» بود و بهبهانى اینک:
«از شرعیات و عرفیات هر دو فایده میبرد: عدلیهء اعظم را یک دکهء اجرایى براى احکام خود تصور مینماید و توقع دارد ناسخ و منسوخ احکام او را هر دو اجرا کنند، تا از هر دو راه استفاده کرده باشد.» (۷۱)
این «استفاده» به حدّى است که شیخ فضلالله (!) به شکایت بر میآید که:
«رفیقمان (بهبهانى) اینکار را وسیلهء دخل قرار داده، در بردن مال مردم بىاعتدالى مینماید و هیچ قسم نمیشود از او جلوگیری کرد.»! (۷۲)
اینستکه «بیداران تهران» آخرین کوشش خود را بکار برده، حال که از انتخاب به مجلس محروم شدهاند میکوشند، یکى دونفرى را که به آنها نزدیکاند وادار سازند. ابتکار عمل را در مجلس بدست گیرند. شخصیت بارز در این میان همان احتشامالسلطنه است که به ریاست مجلس انتخاب و کار تدوین متمم قانون اساسی را به پیش برد.
آدمیت مینویسد: «با ریاست احتشامالسلطنه مجلس تحرک تازهاى یافت.» (۷۳)
تازه از این مرحله است که مجلس با عقبراندن «آقایان» به پایگاه انقلاب بدل شده، گزارشگر انگلیسى، والتر اسمارت، گزارشى میدهد:
«اختلاف میان آزادیخواهان و حججالاسلام به پیکار آشکار کشیده بود... طبقهء روحانیون خوب آگاهند که مخالفانشان چه در سر دارند... امّا به دامی افتادهاند که گریز از آن سهمناک بلکه نامیسر است.» (۷۴)
در جریان همین پیکار نیز متمم قانون اساسی تدوین میگردد که در آن مهمترین دست آورد انقلاب یعنى «متساوىالحقوق بودن اهالى مملکت در مقابل قانون» (اصل هشتم) به ثمر میرسد و مجلس شوراى ملى براى مدت کوتاهى آن میشود که هدف آزادیخواهان ایران بود و باعث شگفتى و تحسین خارجیان! همان والتر اسمارت مینویسد:
«از نظرگاه نظام پارلمانى، مجلس ملى ایران از اکثر پارلمانهاى اروپا برتر است.» (۷۵)
پیش از آنکه به سرنوشت اولین «مجلس ملى ایران» بپردازیم، به صفبندى انقلابیون و ضد انقلاب بازگردیم. دیدیم که پیروزیهاى مرحلهء اوّل این انقلاب به ابتکار بابیان بدست آمد و رهبران ضد انقلاب دشمنان خویش را بخوبى میشناختند. آنجا که طباطبایی مینویسد: «مجلسیکه بابیه و طبیعیه در اجزاء رئیسه آن مجلس باشند.» منظورش احتشامالسلطنه و یارانش هستند و آنجا که شیخ فضلالله در بارهء «دو سید» مینویسد:
«از اوّل اینحرفها در میان نبود، معارضه در مطالب شخصى بود. آنها هم مقهور شدند. نمیدانم این مطالب از کجا به آنها القا شد که گرفتند و پیش افتادند.» (۷۶)
سرنخى بدست میدهد تا «القاکنندگان این مطالب» را بشناسیم. دیدیم که «تهمت» بابیگری به مشروطهخواهان، نه تنها تهمتى بىاساس نبوده است، بلکه تنها همینان بودند که در مرحلهء اوّل، انقلاب را به پیش بردند. اگر در کتابهاى تاریخ سخنى از ماهیت نیروى اجتماعى مشروطهخواه نیست، اینقدر هست که معدودى چون کسروى، اینجا و آنجا نسبت دادن یک انقلاب اجتماعى را به دو آخوند مخالف عقل تاریخى مییابند.
«خود روزنامهها نیز دیدنیست. روزنامه که براى بیدارى مردم و یاد دادن، چیزهاى نادانسته بایستى بود، هرکس درآن دانستههاى کهن خود را برشتهء نوشتن میکشد. این یکى از فلسفه سخن میراند... آن یکى از گفتههاى صوفیان دلیل میآورد و شعرهاى مثنوی را مینویسد. آن دیگرى از راه قرآن و حدیث در میآید و مشروطه را یک دستگاه اسلامی میگرداند.» (۷۷)
تودهء شیعهزده، گرفتار در دست رهبری مذهبی نمیتوانست راهی به تفکر مشروطه بگشاید:
«در بیشتر شهرها معنى مشروطه را نمیدانستند و از کارهاییکه انجمن میبایستى کرد، آگاه نمیبودند و این بود در میماندند. در همه جا ملّایان پیش افتاده... آنرا میدانى براى پیشرفت آرزوهاى خود میپنداشتند. در هر شهرى اگر هم یک یا چند تن میبودند که معنى مشروطه را میدانستند، به سخن آنان گوش نمیدادند.» (۷۸)
حاجى میرزا حسن مراغهاى در بارهء انجمن مراغه مینویسد:
«نمیدانستند و نمیفهمیدند که مشروطه چیست. کتابچهء قانون اساسی چون به مراغه آمد ابداً معنى فصول او را نفهمیدند و تعجب میکردند که اینهمه شورش در سر این فصول بیهوده بچه میارزید. مردم تو گویى چنین میدانستند که اعضاء انجمن با ایشان نماز جماعت خواهند گذارد و یا مسایل شرعی یاد خواهند داد.» (۷۹)
کسروى تنها کسى است که انگیزهء «مشروطهخواهى» تودهء عمامهبسران را برملا ساخته است:
«امّا پیشنمازان که این زمان با مشروطهخواهى همراهى مینمودند و تلگراف براى طلبیدن قانون اساسی به تهران میفرستادند، بیشتر ایشان معنى مشروطه را نمیفهمیدند و دلبستگى هم به آن نمیداشتند... همینکه روآوردن مردم را بسوى خود میدیدند. بسیار شادمان میگردیدند و هرچه آنان میخواستند بکار میبستند. آن تلگرافها را آزادیخواهان مینوشتند و اینان بیآنکه معنى درست مشروطه و قانون اساسی را بدانند تنها بپاس آنکه در ردهء علما شمرده شوند، آنرا مهر میکردند.» (۸۰)
امّا دیرى نپایید که مرز انقلاب و ضد انقلاب مشخص گشته با بتوپ بستن مجلس مزدوران ارتجاع مذهبی یورش آغاز کردند:
«شنبه ۲۱ جمادىالاوّل تکان دیگرى در شهر (تبریز) پدید آمد، زیرا پیشنمازان از هرکویى، هریکى با پیروانى،... آهنگ اسلامیه کردند. اینان که از پیدایش مشروطه بازارهاشان از گرمی افتاده، دلهاشان پر از کینه میبود. اکنون فرصت کینهجویی بدست آورده، و خود دیدنى میبود که هرکدام چند تن عامی نافهمی را پشت سرانداخته، آن «نعلین»هاى پوست خربزهاى را بزمین میکشیدند و راه میپیمودند. بیشترى از آنانکه تاکنون با مشروطه راه میرفتند، نیز بریدند و به آنسو رفتند... مشروطهخواهان را «بابى» خوانده، «فتوى» بکشتن ایشان دادند.» (۸۱)
* * *
این پایان کار مجلس اوّل بود، و دیگر ناگفته پیداست که بتوپ بستن مجلس که مسئولیتش بگردن ارتجاع دربارى گذارده شده نیز، در درجهء اوّل به تشویق و با اتکا به ارتجاع مذهبی ممکن گشت و محمدعلى شاه بود که از رهبرى شیعه فریب خورد و انگاشت خواهد توانست با بتوپ بستن مجلس چنان حکومت کند که پدرانش کرده بودند. او که ابتدا با مشروطهخواهى همراهى مینمود و متمم قانون اساسی به امضاى اوست، با این فریب به استقبال سرنوشتى ننگین و خسرانآور رفت.
پس از آنکه مرحلهء اوّل انقلاب بررسی شد، مراحل بعدى آن را به کوتاهى از نظر میگذرانیم و تنها بمنظور نشان دادن قانونمندى «دوگانگی» یاد شده، به محمد على شاه قاجار و فراز و نشیب مجلس اوّل نیز اشارهاى میرود.
محمد على شاه نیز- چه از نظر انسانى و چه به مقام سیاسی- از نوسان در میان دو قطب این دوگانگی مبرّا نبود. از یک سو مذهبزدگىاش از پدرانش عمیقتر بود:
«محمدعلى شاه... اعتقاد به اشخاص رمّال و فالگیر و جادوگر داشت... در روز عاشورا قمه و قدّاره بسر میزد... و در شب عاشورا، هزار و یک عدد شمع در اطاقش روشن میکرد. شمع چهار منبر را روشن میکرد... در روز عاشورا آنقدر خون از سر خود جارى میکرد که به حالت غشوه میافتاد. امّا در شب چندان مسکرات و الکلیات میآشامید که مست و لایشعر میشد.» (۸۲)
از سوى دیگر از تمایل به افکار نوین و پیشرفتطلبى نیز بىبهره نبود. بعنوان ولیعهد تلگراف تبریک و پشتیبانى به قم روانه میکرد و حتى پس از به تخت نشستن به عضویت «مجمع آدمیت» درآمد:
«وقتى مشروطه در ایران اعلام شد فراماسونهاى مکتب ملکمی باعتبار اینکه میرزا ملکمخان ناشر کلمهء قانون بود... انجمن آدمیت تشکیل دادند... جاذبهء این انجمن به جایى رسید که محمد علیشاه هم در آن اسم ثبت کرد و بجاى پنج تومان حق عضویت هزار اشرفى بصندوق جمعیت التفات نمود.» (۸۳)
پیش از این تلگراف علما در تهدید او را، بعنوان نمونهء فشارى که از این سو وارد میآمد از نظر گذراندیم. با این وجود (پس از آنکه «دو سید» تاج شاهى بر سرش گذاردند!) از همراهى با مجلس تازه تأسیس، ابا نمینمود که هیچ، از تقویتاش نیز پشتیبانى میکرد. فریدون آدمیت مینویسد:
«تا نُه ماه پس از داده شدن مشروطه، محمدعلی میرزا در کارشکنی پافشاری بسیار نشان نمیداد.» (۸۴)
و این دورانی است که در آن متمّم قانون اساسی، که حاوی همهء آن چیزهایی است که بعنوان دستآوردهای مشروطه بحساب میآیند، تهیه و تصویب شد. از این دیدگاه محمد علی شاه در واقع با امضای قانونی که قرار بود بر اساس آن «سلطنت» کند، از پدرش که هنگام مرگ فرمانی را امضا کرده بود، مشروطهطلبتر بود و تنها فراهم آمدن ائتلافی گسترده میان «دربار» و «روحانیت» او را به سرکوب مشروطهخواهان اغوا نمود.
با نگاهی گذرا به فراز و نشیب مجلس اوّل این واقعیت را وامیرسیم. پیش از این دیدیم، که با راه نیافتن بابیان «فاسدالعقیده» به مجلس، عمامهبسران اکثریت قاطع مجلسیان را تشکیل میدادند. با این وصف نیز تعجبی ندارد که:
«چهار ماه پس از تشکیل مجلس هنوز نظامنامه ندارد. هرکه هرچه میخواهد میگوید.» (۸۵)
تا این زمان امضای «قانون اساسی» بدست مظفرالدین شاه قدمی در راه تحکیم اصول مشروطیت نبود. برعکس، با تعیین «شیعهء اثنی عشری» بعنوان مذهب رسمی و قرار دادن مجلس زیر نظر «علمای اعظم»، قدمی واپس برداشته شده بود. امّا جناح مترقی دربار که با صدارت مشیرالدوله نفسی یافته بود، رفته رفته بمیدان آمد و میکوشید، با تحت فشار قرار دادن محمد علی شاه قدم به قدم برای شکلی که مهیا گشته بود، محتوایی نیز فراهم آورد. این شاید در تاریخ جهان بینظیر باشد، که «شاهزادگان، صاحب منصبان و اعیان» کشوری برای نیل به قدمی پیشرفتطلبانه دست به «اعتصاب» زنند:
«اواسط شعبان (۱۳۲۵) این سال انجمن شاهزادگان تشکیل شد. صاحبمنصبان و اعیان نیز دعوت داشتند. عریضه بشاه نوشتند که اگر با مشروطیت موافقت نفرمایند، خدمت نخواهند کرد... مؤسسین این انجمن احتشامالسلطنه و علاءالدوله و امیراعظم بودند. (شاه) روز ۱۸ شعبان به مجلس رفتند و قسم خوردند.» (۸۶)
از این پس نیز تا ماهها بهترین روابط میان شاه و مجلس برقرار بود. آدمیت مینویسد:
«برخلاف تصوّر رایج سیر روابط مجلس و سلطنت باز مینماید که مناسبات آنها همیشه خصمانه نبود. نه مجلس در موضع خصومت بود، نه شاه همیشه بر سر تعرض و ستیز.» (۸۷)
در این دوره، نه تنها شاه «بر سر تعرض و ستیز» نبود، بلکه هرچه مجلس میخواست میداد و حتی بعضاً از آنچه که در قانون پیشبینی میشد نیز فراتر میرفت. مثلاً انتخاب صدراعظم و وزرا در حدود اختیارات شاه بود، که از این هم صرفنظر نمود. پس از آنکه هیأت منتخبی از سوی نمایندگان به اطلاع شاه رساند که،
«برای انتخاب وزارت بر همان طبقهء عالیه... اقتضاء نفرمایند و نظر اختیاری هم به طبقهء تربیتیافتگان متأخر بفرمایند، شاید در میان آنها مردمان کافی یافت شود.» شاه پذیرفت و گفت:
«هرکس را شما لایقتر میدانید ذکر کنید... خیلی هم مجدّ هستم که هیأتی باشند که با وضع امروزه همراه باشند.» (۸۸)
از این جالبتر واگذاشتن «خزانهء سلطنتی» بود:
«از دیگر مصوبات مالی برچیدن خزانهء سلطنتی و انتقال وجوه آن به خزانهء عمومی مالیه بود... نخست محمدعلی شاه ایستادگی ورزید... شاه گفت: «من از گرسنگی خواهم مرد.» جواب شنید که: «نگران نباشید، حقوق مقرر خواهد رسید.» پس از بگومگو او پذیرفت و خزانهء اندرون از طریق مجلس تحویل خزانهء مالیه گردید.» (۸۹)
بدین ترتیب تا پایان سال ۱۳۲۵ کار مجلس رو به اوج بود و انتخاب احتشام السلطنه به ریاست، به مجلس تکانهای تازه بخشید. آدمیت مینویسد:
«احتشام السلطنه هفت ماهی ریاست مجلس را به عهده داشت... در این دوره مجلس به کامیابیهای خیرهکنندهای دست یافت... نظام پارلمانی ترقی شگرف کرد، به حدّی که اعجاب ناظران را برانگیخت. تدوین قانون اساسی... انجام گرفت و به امضاء رسید. کاری که ساده و آسان نگذشت.» (۹۰)
پرسیدنی است، چه شده بود، که مجلسی با آن ترکیب توانست به چنین «ترقی شگرفی» دست یابد؟ آنچه مسلّم است در این دوران، صرفنظر از کشاکشهایی مختصر، دربار و خود شخص شاه سدّ راه این ترقی نبودند، برعکس همین موافقت شاه، به جناح مترقی دربار نیرو میداد، تا امر مشروطه را به پیش بَرَد.
اشاره شد که ۵۱ اصل قانون اساسی قدمی در این راه نبود و بدین لحاظ جناح مترقی مجلس رفته رفته مبانی اصلی مشروطیت را مطرح ساخت. حدود اختیارات شاه و دولت، تفکیک قوای سهگانه و از همه مهمتر حقوق و وظایف شهروندی این مبانی را تشکیل میدادند. همین مطلب آخر مهمترین موضوع مورد کشاکش بود و عمامهبسران را به شدیدترین مقاومت وامیداشت. در همین مطلب تضاد آشتیناپذیر اسلام با مدنیت جدید برملا گشته، مسألهء «تساوی حق شهروندان در مقابل قانون» ضربهای اساسی بر تسلط اسلام وارد میآورد:
«در سرمادهء تساوی ملل متنوعه در حدود با مُسلم، ششماه رختخوابها در صحن مجلس پهن شد.» (۹۱)
بالاخره چاره را در این جستند که بنویسند: اهالی مملکت ایران در مقابل قانون دولتی متساویالحقوق خواهند بود. (اصل هشتم)
«نخست دربارهء اصل هشتم که میگوید: «اهالی مملکت ایران در مقابل قانون دولتی متساوی خواهند بود» ایراد گرفته، گفتند: «مُسلم و کافر در دیه و حدود متساوی نتواند بود. اگر مسلمانی یک یهودی یا یک زرتشتی یا یک کافر دیگری را کشت او را بکیفر نتوان کشتن و باید «دیه» گرفت.» (۹۲)
کشتار دگراندیشان بنیان تسلط اسلام و شیعهگری در ایران بود. چگونه میتوان انتظار داشت، که عمامهبسران براحتی از این اهرم قدرتیابی چشم بپوشند؟ مخالفت عمامهبسران درون مجلس با بستنشینی شیخ فضلالله و دیگر «علمای عظام» و انتشار لایحههای پی در پی در تهدید و تکفیر نیروی مترقی در مجلس به همین مطلب بنیانی توجه داشت. اما پشتیبانی مشروطهخواهان بیرون از مجلس نیز عمامهبسران را در تنگنا قرار میداد. «حبل المتین» نوشت:
«اگر بخواهیم حقوق مساوات را جاری نکنیم به محذورات بزرگ دچار میشویم. یکی از محذورات آنکه مجوس و یهود و ارمنی وقتی قیمت خون خود را معادل ۲۵ تومان کم یا زیاد در قانون ملاحظه نماید، گمان نمیکنم تابعیت این ملت و این سلطنت و این قانون را برعهده بگیرد و دست تظلم به نمایندگان دول دیگر بلند ننماید که چه تقصیر کردهام خون من انسان بقدر یک حیوان پستتر شده...
محذور دیگر اینکه ببینیم، آیا قانونیکه این اندازه دارای اختلاف باشد، در مجمع حقوق بشریت قبول مینمایند و افراد تبعه این چنین ملت در ممالک خارجه چه قیمت خواهد داشت...» (۹۳)
این تضاد آشتیناپذیر روشنتر از آن بود که بتوان بر آن پوششی گذارد. مجلس به عرصهء جدال دو گروه بدل میگردد:
«آقا سید عبدالله (بهبهانی)... برخاست و گفت: کار بجایی رسیده، که میگویند، حکم خدا را باید سوزاند.» (۹۴)
با ورود نمایندگان تبریز به مجلس، جناح مترقی رو به تهاجم میگذارد:
«احتشامۭالسلطنه رئیس (مجلس) به سید عبدالله میگوید: تو رشوه میگیری. مجلس سه دسته میشود: طرفدار رئیس ۶۰ نفر، طرفدار سیّد ۲۰ نفر، طرفدار تقیزاده ۲۵ نفر.» (۹۵)
جالب است که این تغییر توازن قوا، در گزارش سفارت انگلیس به «روشنبینی علما» تعبیر میگردد:
«علمای بالنسبه روشنبین ضعف خود را تمیز داده، پی بردهاند که پایان دورهء سیادت و سروری ایشان نزدیک میشود.» اسپرینگ رایس به گری ۱۹۰۷ (۹۶) «روشنبینی علما»ی مجلس نشین از آن ناشی میشد که به بد دامی افتاده بودند. آنها با تشکیل مجلس و شرکت در آن به اقتدار دست یافته و مخالفتشان با آن میتوانست این اقتدار را در مقابل بستنشینان قم درهم شکند. آدمیت مینویسد:
«نکتهء بسیار لطیف اینستکه علما در کار قانون اساسی تسلیم نگشتند مگر برای حفظ مقام اجتماعیشان در افکار عام.» (۹۷)
او شاید «لطافت» این تسلیم گشتن را، در «راه فرار» بهبهانی یافته است:
«این ممالک خارجه قوانین صحیحی که دارند تمام از روی قرآن و قوانین شرع ما برداشتهاند. کتبی که دارند بنیان آنها بر قوانین شرع ماست.» (۹۸)
بدین ترتیب «متساوی الحقوق بودن افراد مملکت» آن هستهء مرکزی و محور اساسی بود، که کشاکش اصلی میان مشروطهطلبی و مشروطهستیزی را تشکیل میداد و جبههء انقلاب و ضد انقلاب را از هم جدا میساخت. خاصه آنکه محدود ساختن اختیارات حکومت و سلطنت با موضع آشتیجویانهء دربار و شخص محمد علی شاه مشکل خاصی ایجاد نمیکرد.
با تصویب متمم قانون اساسی نیز رابطهء مجلس و دربار به اوج خود رسید و فزونی اقتدار متقابل دربار و مجلس، ضدانقلاب بستنشین در قم را به انزوا کشاند:
«روابط سلطنت و مجلس از هر جهت نویدبخش بود. شاه در دستخط راجع به امضاء قانون مطبوعات (۲۴ محرم ۱۳۲۶ ق) به ریاست مجلس نوشت: «همینکه عمارت جدید پارلمان تمام شد، خودمان برای افتتاح آن حاضر شده... از خداوند مسئلت داریم، که ما و مجلس مقدس را در تمهید موجبات آسایش عامهء اهالی مملکت و تمام رعایا و ملت مؤید فرماید.» (۹۹)
در این میان فاجعهای باید نقطهء عطف انقلاب مشروطه و آغاز سقوط مجلس اوّل تلقی گردد:
«صبح روز بعد (۲۵ محرم) هیأتی از مجلسیان حضور شاه رسید. مجلس گرمی بود و نمایندگان از عنایت شاه به مجلس سپاسگزار بودند. امّا بعد از ظهر همان روز که شاه عازم دوشانتپه بود، انفجار بمب شهر را تکان داد. به سوی اتومبیل شاه نارنجک انداختند. چند تن کشته شدند، امّا او خود جان به سلامت برد.» (۱۰۰)
«شاه که جان بدر برد، در بازگشت به کاخ گلستان در حالیکه در آتش خشم میسوخت، (گفت): «... مجلس و وکلا توطئه کردند و مرا مطمئن ساختند تا بیملاحظه به خیابان و بازار بیایم و مرا بکشند.» (۱۰۱)
این سوءقصد ضد انقلابی با از میان بردن اعتماد شاه به مجلس، بنیان مشروطه را برباد داد. آدمیت بدرستی مینویسد:
«هر پادشاه ترقیخواه و عاشق آزادی و حکومت مشروطه را هم که به جای محمد علی شاه بود، متنفر و عاصی و وادار به دشمنی و جنگ با مجلس و آن نوع مشروطهخواهی مینمود.» (۱۰۲)
در داوری تاریخی سوءقصد به شاه از سوی «تروریسم چپ»، ضدانقلابیترین عمل ممکن بود:
«سوءقصد به شاه در زمان آشتی و تفاهم وقوع یافت. افراطیون آنگاه دست به خشونت بردند که نه تنها از جانب شاه رفتاری خلاف الزامات مشروطگی دیده نشد، بلکه میان مجلس و محمد علی شاه پیمان صلح برقرار بود. مناسباتشان هر روز گرمتر میشد و شاه تسلیم ارادهء مجلس بود.» (۱۰۳)
«حیدرخان و تروریستهای او... دور از فهم و واقعاندیشی، بجای اینکه در مشارکت مشروطهخواهان به تقویت نظام پارلمانی نوبنیاد برآید به تبلیغ قهر و خشونت (رفتار) کرد.» (۱۰۴)
با اینهمه مشروطهطلبی محمد علی شاه قویتر از آن بود که در این وهله بر مجلسیان شمشیر کشد. شاه به احتشامالسلطنه که بدربار شتافته بود،
«گفت: «بفرمایید چه کنم؟» او عرض کرد: این عمل سوء را به شکرانهء سلامت عفو فرمایید.» (۱۰۵) «شاه پس از چند لحظه تأمل پذیرفت و گفت: «قبول دارم. دستور خواهم داد به همین ترتیب که گفتید به مجلس و دولت و عامهء مردم اعلام نمایند.» (۱۰۶)
«سردی و سپس تیرگی» (۱۰۷) روابط شاه با مجلس زمانی آغاز شد که (برخلاف قرار) با آنکه هویت تروریستها روشن بود، از تحویل و حتی بازجویی از آنان طفره رفتند. احتشامالسلطنه که خواستار محاکمهء سوءقصدکنندگان بود، استعفا داد و نفوذ مشروطهطلبان رو به اضمحلال نهاد. احتشامالسلطنه هنگام استعفا گفت:
«آقا سید عبدالله حقوق مردم را پایمال میکند و نمیگذارد امور در مجرای حقانیت جاری گردد.» (۱۰۸)
سوءقصد به جان شاه، به ضدانقلاب مذهبی نفسی تازه دمید و جلب و اغوای محمد شاه را در جهت مقابله با مجلس در برنامهء کارش قرار داد. نکتهء مهم تاریخی در این میان آنکه آنچه بهبهانی، این «پیشوای مشروطه» میکرد، در رسیدن شاه بسوی ضد انقلاب شیخ فضلاللهی از نقش عمدهای برخوردار بود:
«بهبهانی به ظل السلطان (عموی شاه) پیغام میدهد که ۱۵۰ هزار تومان بدهد تا اسباب خلع محمد علی میرزا و نصب ویرا به سلطنت فراهم آورد.»! (۱۰۹)
برچنین زمینهای آیا جای تعجب و حتی سرزنش است که محمدعلی شاه برای حفظ خود دست در دست ضد انقلاب به رهبری شیخ فضلالله گذارد؟ جالب آنکه شاه علیرغم شناخت درستی که از شیخ فضلالله داشت، بدین ائتلاف نامیمون مجبور گردید!؟ چنانکه دربارهء شیخ فضلالله گفته بود:
«این شخص بهیچ چیز پایدار نیست و جز پول بهیچ کس و به هیچ چیز معتقد نیست.»! (۱۱۰)
ضد انقلاب مذهبی بمنظور منزوی ساختن مجلسیان از هیچ ترفندی ابا نمیکرد. در رسالاتشان واژهء «مشروطه» را به حساب اَبجَد با «مشرک» برابر کرده، و در بارهء مشروطهطلبان همان فتوایی را روا ساختند که درنیم قرن گذشته متوجه «بابیان» بود:
«قتلش واجب، زنش بائن، مالش منتقل میشود به مُسلِم، و کارش اجرت ندارد.» (۱۱۱)
در رأس این نیروی ضد انقلابی، شیخ فضلالله به اقتدار بیمانندی دست یافت:
«خود را شخص اوّل روحانیون ایران میداند... کلمهاش در شاه و درباریان نافذ، حکمش مطاع و رأیش در نزد شاه متبع میباشد.» (۱۱۲)
برچنین زمینهای نه این جای تعجب است که محمدعلی شاه رفته رفته به اغوای برانداختن مجلس افتاد و نه آنکه بعدها انقلابیون، شیخ فضلالله را بعنوان عامل اصلی و محرّک ضدانقلاب بدار آویختند. در حالیکه به خلع محمدشاه از سلطنت اکتفا کردند!
گزارش دولتآبادی به بهترین وجهی چهرهء رهبران واقعی ضدانقلاب را نشان میدهد:
«محمد علی شاه... روزی شیخ فضلالله و مشیرالسلطنه و امیر بهادر را احضار کرده و به آنها فحش میدهد و میگوید: «شما گفتید مجلس را بتوپ ببند، شما مرا وادار داشتید... حالا بیایید جواب بدهید.»» (۱۱۳)
* * *
جمعبندی کنیم، اگر روایت «تاریخنگاران» را باور کنیم، باید به این نتیجه برسیم که انقلاب مشروطه در مرحلهء اوّل انقلابی بود بدون نیروی انقلابی! از دستگاه رهبری شیعه، که بگذریم، در دربار یک جناح مترقی و رفرمطلب را داریم که هرچند نمودار ترقیخواهی پایگاه سیاسی حکومت در مقابله با دستگاه یکسره ارتجاعی مذهب است، امّا به سبب ترسخوردگی از ارتجاع مذهبی و به علّت ناپیگیری و آسانطلبی تنها در مراحلی حاضر است بر موج رویدادهای انقلابی سوار شود. بهمین سبب نیز هرچند که خود نمیتوانست موجد حرکت انقلابی شود، امّا هنگامیکه «کار» بجایی رسید، حاضر به همکاری با انقلابیون بود. کسروی چون ماهیت این جناح را در نمییابد، ناپیگیری آنان را دلیل محکومیت تاریخیشان میگیرد:
«... اینان مردان بنامی میبودند و برخی از ایشان از جهان آگاه و خود کسان کاردانی شمرده میشدند. ما میپرسیم، آیا اینان را دل بکشور و توده میسوخت و هواخواه مشروطه میبودند؟... اگر چنین است، پس چرا در آن کوششها... کمترین یاوری نشان دادند؟ اگر هوادار مشروطه نمیبودند، پس چگونه، اکنون بدلخواه نمایندگی مجلس را پذیرفتند؟ پیداست که اینان را خواستهای دیگری در دل میبوده، و یا جز در پی سودجویی نمیبودهاند.» (۱۱۴)
بدین ترتیب، پرسیدنی است، که آیا تنها همان شصت الی هفتاد بابی تهرانی را باید موتور انقلاب دانست؟ این سئوال از این نظر نیز مهم است، که انگشتشماری بایبان خود به دروغ تاریخی دیگری انجامیده است. در بسیاری کتابهای عمامهبسران، که بزودی دریافتند انقلاب مشروطه در صورت پیروزی بنیان حکومتشان را درهم خواهد پیچید، انقلاب را دستپروردهء انگلیس قلمداد کردند و نزدیکی یحیی دولتآبادی به سفارت انگلیس و بالاخره پناه بردن او و یارانش از جمله دهخدا و تقیزاده به این سفارت و بالاخره باز کردن درهای سفارت بروی بستنشینان را دلیل بر کارگردانی انگلیس در انقلاب مشروطه گرفتند.
با پنهان ماندن نیروی مردمی انقلاب مشروطه، نه تنها برآمدن آن به تقویت غرور ملی ایرانی نیانجامید، که وسیلهای شد، تا با «خارجی» نشان دادنش، ضربهای دیگر نیز بر اعتماد بنفس ایرانی وارد آید. آرینپور مینویسد:
«کسانی برآنند که مشروطهء ایران یک متاع انگلیسی بود... این اشخاص با استدلال به اینکه در جامعهء آنروزی ایران موجبات تاریخی به اندازهء کافی برای وقوع چنین حادثهء شگرفی وجود نداشت، میخواهند، سهم مردم ایران را در جنبش مشروطهخواهی ناچیز و سران انقلاب را آلت بیارادهای در دست سیاستمداران انگلیس جلوه دهند.» (۱۱۵)
و کسروی خشمآلود مینویسد:
«در یک جنبشی که هزاران مردان ارجمند و پاک بکوشش برخاستند... بیخردانی از ناآگاهی این را یک پیش آمد بسیار کوچکی وانموده و چنین میگفتند: «چیزی بود دیگران پیش آورده بودند و خودشان هم برداشتند.» (۱۱۶)
امّا چون این تاریخنگاران نیز از بدست دادن ماهیت نیروی اجتماعی مشروطهطلب بازماندهاند، خود راهگشای دروغپردازیهایی شدهاند، که شاهد آن هستیم. از ناظماسلام تا آرینپور و از کسروی تا آدمیت هر چند کوشیدهاند، این انقلاب را برآمده از درون جامعهء ایرانی و مستقل از نفوذ قدرتهای خارجی نشان دهند، چون از برنمودن محرک واقعی آن طفره رفتهاند، کوشششان عبث بوده است. مثلاً آنجا که آدمیت بدرستی مینویسد:
«در سنجش تاریخی بگوییم نه فقط حرکت مشروطهخواهی، همچون هر حرکت ملی دیگر، ذاتاً نمیتوانست ساختهء سیاسی دولت بیگانهای باشد، بلکه متکی به قدرت اجنبی هم نبود.» (۱۱۷)
چون نمیتواند نشان دهد که «حرکت مشروطهخواهی» بر کدام قدرت اجتماعی متکی بود، «سنجش تاریخی»اش به روشنگری ماهیت امر منجر نمیگردد. او که بدرستی روحانیت را در صف ضد انقلاب مییابد و «دربار مستبد و فاسد» را نیز برنمیتابد، هیچ نیروی دیگری را هم در میان «امت افسونزدهء» ایرانی، مشروطه طلب و اقعی نمییابد. بدین بنبست است، که ناگزیر داوری درست و منطقی خود را نفی میکند!
نمونهء دیگری بدست دهیم. باقر مؤمنی برعکس، مشروطهطلبی را از هر گوشهء ایران در حال فوران میبیند. اوکه برای «جنبش مشروطیت از یک طرف جنبهء بورژوازی، از طرفی جنبهء تودهای و از طرف دیگر جنبهء ملی» (۱۱۸) قایل است، نیروهای زیر را مشروطهطلب مییابد:
«طبقات متوسط و خردهپای شهری» (انقلابیترین گروه اجتماعی) (۱۱۹)، «گروههای متوسط و خردهپای روحانیت» (به ضد استبداد مردانه میجنگند) (۱۲۰)، «سرمایهداری بزرگ تجاری» ( آزادیطلب، ترقیخواه و ملی) (۱۲۱)، «شاهزادگان تحصیل کرده و فرنگ رفته» (که همه جا با شکل قرون وسطایی دربار مبارزه میکردند) (۱۲۲) و بالاخره «برخی از درباریان» (با گرایش به طرف مردم نهضتکننده) (۱۲۳) و حتی «اشرافیت» (در یک دورهء تاریخی در متن ملت باقی میماند)!! (۱۲۴)
پرسیدنی است، پس نیروی ضدانقلاب در این میان را کدامین نیرو تشکیل میداده است؟! و عبرتانگیز آنکه مؤمنی این سئوال را بیجواب نگذارده، یک «عنصر عقبماندهء اجتماعی» (۱۲۵) در ایران آنروز یافته است، که همانا بهائیاناند!
آیا جای تعجب است که برپایهء چنین «تحلیلی» هنگامیکه از مؤمنی پرسیدند، که علل شکست انقلاب مشروطه چه بود، (او که در «رساله»اش از «سرکوبی قطعی مشروطیت» (۱۲۶) یاد کرده) پاسخ گفت:
«بنظرم شاید بهتر باشد که سئوال را اینطور مطرح کنیم که مثلاً نقایص انقلاب مشروطیت و حدود عدم موفقیتهایش و یا حتی منطقیتر، خصوصیات جنبش مشروطه چه بوده، برای اینکه این جنبش بعنوان انقلاب بورژوایی کاملاً شکست نخورده است و بهترین دلیل آن هم اینکه... مناسبات اجتماعی امروز ایران جنبهء بورژوایی دارد»!! (۱۲۷)
ظاهراً «منتقد مارکسیست» ما فراموش میکند که رسوخ «سرمایهداری» با برآمدن «مناسبات اجتماعی بورژوایی» از زمین تا آسمان تفاوت دارد و اگر جز این بود، عربستان سعودی میبایست یکی از پیشرفتهترین کشورها شمرده شود!
بگذریم، چنانکه خواننده متوجه است، در این بررسی آگاهانه به نقش عوامل خارجی در روند حرکت اجتماعی در ایران، کمتر اشارهای میرود. بدو دلیل روشن. یکی آنکه کوشیدهایم این اصل علمی را بکار گیریم که روند تحول اجتماعی- سیاسی را در هر کشوری روابط درونی آن کشور تعیین میکنند و عوامل خارجی حداکثر میتوانند نقش شتابدهنده یا کندکننده داشته باشند. دلیل دوّم آنکه این شگرد «روحانیت» مزدور انگلیس را برملا سازیم که درست بخاطر پوشاندن چهرهء ضد انقلابیاش، نقش روس و انگلیس را در ایران چنان عمده ساخت که نه تنها مردم، بلکه آزادیخواهان ایرانی را، همچون خرگوشی افسونزده در مقابل مار، به بیعملی کشاند.
هیچ چیز از این آسانتر نیست که عامل همهء عقبماندگیها و بدبختیها را به گردن خارجی اندازیم دست بروی دست بگذاریم. از شناخت و مبارزه با نیروهای ارتجاعی در داخل مملکت طفره رفته، از کوشیدن در راه تحوّل اجتماعی در عمق آن سر باز زده، «درست شدن همه چیز» را به آیندهای موکول سازیم که دست «امپریالیستها» از نفوذ در ایران کوتاه شده باشد. این آن کژ راههایست که آزادیخواهان ایرانی- زیر نفوذ رهبری شیعه- بدان رفتند و چه به ناآگاهی و چه از آسان طلبی به تبلور قشری ترقیخواه و نیرویی با اعتماد به نفس و مبارز با حاکمیت ارتجاع مذهبی قادر نگشتند.
نکتهء بسیار مهم در این مسأله آنستکه این «افشاگران» همواره فرض را بر این گرفتهاند که کشورهای دیگر از نفوذ خود در ایران جز عقب نگاهداشتن و غارت هدفی نداشتهاند. در حالیکه درست به انگیزهء سودجویی، برای «کشورهای غارتگر» نیز بهتر بوده و هست که بجای غارت کشوری عقبمانده و ورشکسته باکشوری سر و کار داشته باشند که از سطح نسبی پیشرفت اقتصادی برخوردار باشد.
منطق حکم میکند که دریابیم، سیاست انگلیس در ایران دستکم دو جهت داشته است: یکی آنکه نفوذ سیاسیاش را حفظ نماید و دیگر آنکه در جهت تأمین منافع اقتصادی و تجاری خود گام بردارد. نفوذ سیاسی هنگامی حفظ میگشت که حکومت ایران عقبمانده و بیاراده باشد. از طرف دیگر امّا منافع اقتصادی ایجاب میکرد، که کشور به حداقلی از رشد اقتصادی دست یابد و امنیت حاکم گردد. این دو جهت متضاد را باید هستهء مرکزی در سیاست انگلیس و علت چرخش سیاستش در جریانات انقلاب مشروطه دانست. جالب آنستکه آزادیخواهان ایرانی نیز بر این تناقض آگاه بودند و کوشیدهاند از آن استفاده برند. از جمله یحیی دولتآبادی مینویسد.
«خارجهها هم غیر از منافع شخصی خود منظوری ندارند و البته در آبادی و امنیت مملکت بهتر میتوانند از تجارت خود فایده ببرند.» (۱۲۸)
این تمام رمز و راز سیاست انگلیس و عامل چرخشی است که درهای سفارت را بروی بستنشینان باز کرد و علمای جیرهخوار انگلیس در نجف را فرمان داد که برای مدتی «مشروطهخواه» شوند. این مطلب اخیر را فریدون آدمیت با دسترسی به مدارک وزارت خارجهء انگلیس برملا ساخته است. از جمله در تلگرافی از وزیر خارجهء انگلیس به هاردینگ(!) میخوانیم:
«در هیچ صورتی به شما اختیار نمیدهم که دولت ایران را تهدید کنید که نفوذ انگلستان در کربلا و نجف به منظور پیروزی جنبش علما بکار برده خواهد شد.» (۱۲۹)
این جملهء پرمعنی از سه جهت درخور توجه است. اوّل آنکه بدون هیچ ابهامی روشن میسازد که در طول یک دوران طولانی، «نفوذ انگلستان در کربلا و نجف» بمنظور «تهدید» حکومت ایران مورد استفاده قرار گرفته بود. دیگر پرده از «مشروطهخواهی» علمای نجف و کربلا برداشته و این چیستان را میگشاید، که چطور بود، «علمای تهران» که درگیر «مبارزهء مشروطهخواهی» بودند، نمیدانستند مشروطه چیست و «علمای نجف و کربلا» تلگرافها مبنی بر مشروطهطلبی به دربار میفرستادند. و بالاخره نشانگر اختلاف نظر میان وزارت امور خارجه و سفارت انگلیس است و بیانگر این واقعیت که سفیر آن کشور در بطن وقایع، از خطری که پیروزی انقلاب میتوانست متوجه نفوذ انگلیس سازد، بیخبر بوده است.
بررسی هوشمندانهء اسناد وزارت خارجهء انگلیس و روس در رابطه با اوضاع ایران نشان خواهد داد که وابستگان دستگاه دیپلماسی این دو کشور، چه از نظر لیاقت سیاسی و چه از جهت تدبیر عملی بهیچوجه به تصوّر همهدان و همهتوانی که از آنان ساختهاند، شباهتی نداشتند و پیچیدگی روندهای اجتماعی و سیاسی ایران همیشه برای آنان قابل درک بوده است. رمز موفقیتشان در پشتیبانی از بنیان ارتجاع سیاه ایران، یعنی حاکمیت مذهبی بوده است که خود به هزار حیله در جهت حفظ و گسترش حاکمیت خود میکوشید و پیروزی او، همواره پیروزی دیپلماسی انگلیس وانمود گشته است.
از همین لحاظ نیز چرخش نامنتظرهای که رویدادهای مشروطه (بویژه صدور فرمان تشکیل مجلس ملّی) یافت، برای کارگذاران انگلیسی حیرتآور بود.
«کاردار انگلیس از فرمان شاه مبنی بر اعلام حکومت نمایندگی حیران ماند. در خیال او نمیگنجید. مینویسد: «در مملکتی در اوضاع کنونی ایران، تشکیل پارلمانی ملی به تصوّر نیاید. هرچند تردیدی نیست که مردم به نیروی خویش آگاهی یافتهاند و مصمم گشتهاند که خود را از شرّ ارباب ظلم برهانند.»» (۱۳۰)
البته اینک، در پایان قرنی که رهبران مبارزه با استعمار بارها ناتوانی دیپلماسی امپریالیستی را در مقابل جنبشهای ملی و مردمی عیان ساختهاند، چنین بررسی چندان مشکل نیست. امّا در آغاز این قرن که هنوز «گاندی»ها و «مصدق»هایی ظهور ننموده بودند، شناخت عمیق دیپلماسی استعمارگران و کوشش برای استفاده از آن، کسانی مانند دولتآبادی را به مقام و منزلت تاریخی کمنظیری ارتقا میدهد.
به رابطهء او با سفارت انگلیس بعنوان نمونهای اشاره میکنیم. اسماعیل رائین، مبلّغ عمامهبسران، «افشا» کرده، که دولتآبادی چند سال پیش از مشروطیت به سفارت انگلیس مراجعه و نظر سفیر را دربارهء یک جنبش ضد دولتی جویا شد. در این زمان مظفرالدینشاه در سفر «فرنگ» بود و ولیعهد به نیابت او سلطنت میکرد. گویا سفیر نظرش منفی بوده، اظهار داشته است که جنبیدن در این زمان به ناتوانی نایبالسلطنه تعبیر خواهد شد و باید دست نگهداشت تا خود شاه در ایران باشد.
اسماعیل رائین این نظرخواهی از سفارت را به وابستگی او تعبیر نموده، «نمیتواند» درک کند، دولتآبادی بعنوان رهبر مبارزان ترقیخواه خواستار آن بوده است که ببیند نمایندهء این دولت خارجی و با نفوذ، چه موضعی در مقابل یک جنبش اجتماعی در ایران پیش خواهد گرفت. این برای کسی چون او نه تنها ضرورتی بوده است، بلکه نشان از خرد و تدبیرش دارد و تنها جیرهخوارانی بیشخصیت به قیاس با خود میتوانند آنرا «وابستگی» قلمداد کنند.
رابطهء دیگر دولتآبادی با سفارت انگلیس مربوط به ماجرای پناهنده شدن به این سفارت در روز بتوپ بستن مجلس است. او و یارانش از جمله دهخدا، که سرنوشتی مانند ملک المتکلمین و صوراسرافیل در انتظارخود میدیدند، با این پناهندگی آرزوى ملّایان را نقش بر آب نمودند، سفارت را مجبور به مذاکره با شاه کردند و از اینراه جان سالم به تبعید بردند. اگر این عمل را همچون عمامهبسران براى اثبات وابستگیشان به انگلیس کافى بدانیم، دهخدا را نیز باید جزو این «وابستگان» به شمار آوریم. اگر مردم ایران «دولتآبادی»ها را نمیشناسند، «دهخدا»ها را که میشناسند! و اگر چنین کسان مزدوران خارجى بودهاند، پس دیگر بچه جرأت میتوان از استقلال و آزادى براى ایران سخنى گفت؟ مگر نه آنکه سرزمینى چنین مزدور پرور را نمیتوان اصولاً لایق سرنوشت دیگرى از آنچه داشته دانست!؟
* * *
با بمیدان آمدن قدرت عظیم ارتجاع مذهبی و ائتلاف آن با جناح ارتجاعی دربار، امید به هرگونه پیشروى در امر مشروطه منتفى گشت. دیگر کافى بود تا روس و انگلیس نیز از این ائتلاف ضد انقلابی پشتیبانى کنند، تا روزى که مجلس را به توپ بستند. به نوشتهء گزارشگران ۶۰۰ نفر هم براى دفاع در میدان حاضر نباشند!
در مرحلهء بعدى، پس از سیزده ماهى که از بتوپ بستن مجلس میگذشت (استبداد صغیر)، یکبار دیگر نیروى مردمی از کانونى کاملاً متفاوت رخ نمود و مجاهدان تبریز دست به نبردى زدند که هرچند در شرایط مساعد خارجى (پیروزى انقلاب مشروطه در عثمانى و تشکیل مجلس دوما در روسیه) به پیروزى غیرمنتظره و درخشانى منجر گشت، امّا یکبار دیگر قدرت عظیم ارتجاع، این پیروزى را رفته رفته بر باد داد. مرحلهء دوم انقلاب مشروطه مورد بررسی این مختصر نیست و در آن نیز بابیان نقش مستقیمی بازى ننمودند. حداکثر آنکه، یکى دو تن از «حوزهء بیداران» به «کمیتهء انقلاب» پیوستند.
در باره نقش کارگردانى بابیان در مرحلهء اوّل انقلاب میتوان گفت که در مجموع، «هجوم نامرئى»شان از حاشیهء جامعه به مرکز تحولات سیاسی را باید یک «ریسک بزرگ» بحساب آورد. پس از موفقیتهاى اندک ولى مهمی که دولتآبادی و همکارانش در ترویج مدارس حاصل نموده بودند، ربودن گوى پیروزى از میان دو قدرت حکومتى در لحظاتى، عملى نه آسان ولى ممکن بنظر میرسید، اما نتیجهء مطلوب که به دست نیامد هیچ، شمار اندک بابیان نیز ارتباط خود را از دست داده، بصورت عناصر منفرد در جریانات گوناگون به تحلیل رفتند. خود دولتآبادی در بارهء این «ریسک» و بدفرجامی این کوشش در فضاى اجتماعی- سیاسی منجمد و شیعهزدهء آن روزگار مینویسد:
«آزادیخواهان تصوّر میکنند، بهوش آمدن چند تن در میان یک ملت خواب، میتواند بزودى تأثیر بیدارى خود را در تمام ملت هویدا سازد. غافل از آنکه در زمستان، هواى یک حجره را میتوان گرم کرد، بىآنکه در تغییر هوای دشت و هامون اثرى داشته باشد.» (۱۳۱)
پیش از این ماهیت «انجمنها» و «روزنامهها» را وارسیدیم و دیدیم که نمیتوانستند در تدارک و پیشبرد انقلاب مشروطه، آن مهمی را که تاریخنگاران قایل شدهاند، داشته باشند. اینک با توجه به نقش تعیین کنندهء یحیى دولتآبادی و یارانش در گسترش و تحکیم مدارس، اشارهاى داریم به این «نهاد انقلابی» و نقشى که در تدارک انقلاب بازى نمود. از آنرو که «مدرسه» در مقابل ۳۰۰ مکتبى که در سراسر ایران در خدمت نفوذ شیعهگرى قرار داشت، (۱۳۲) میتوانست به قدمی بنیادى در جهت در هم شکستن تسلط انحصارى رهبرى شیعه و اشاعهء افکار نوین منجر گردد. بدین لحاظ نیز تأسیس مدارس در مقایسه با «انجمنها» و «روزنامهها» بیشترین ستایش تاریخنگاران را متوجه خود ساخته است.
«در میان مردمی که عشق وطن در سر و شور ترقى مملکت در دل داشتند، عاقلتر از همه کسانى بودند که در توسعهء فرهنگ و ایجاد مدارس میکوشیدند.» (۱۳۳)
ستایش از مدارس در مواردى بدان جا رسیده، که تأسیسشان را دلیل کافى براى ماهیت انقلاب مشروطه تلقى نمودهاند:
«شور و شوق مردم در تأسیس مدارس جدید به حدّى بوده که اکنون مطالعهء آن مایهء شگفتى میگردد... آنهایى که معتقدند نقش انقلاب مشروطیت در خارج از مرزهاى ایران و بدست دیگران طرح شده از این سوزها و شوقها بیخبرند.» (۱۳۴)
کسروی با توجه به دشمنى ملایان با مدارس و همچنین مخالفت صدراعظم اتابک، خود «مردم» را پدید آورندهء مدارس مییابد:
«اینها همه پدیدآوردهء خود مردم بوده،... و دولت را پایی در میان نبوده... انبوهى از مردم زیان بیسوادى را دریافته و از آنسوی جدایى را که میانهء دبستان و مکتب میبود میدیدند و این بود با دلخواه و آرزو رو به آن میآوردند... بسیار رخ میداد که در رفت (خرج) یکسالهء یک دبستان را مردم در همان جشن پایان سال میدادند.» (۱۳۵)
واقعاً نیز پس از حملات اولیهء ملایان به «مدرسهء رشدیه»، گسترشى که مدارس از دوران صدارت امینالدوله (۱۳۱۴ ق) تا انقلاب مشروطه یافتند، (پس از چهار سال ۱۷ مدرسه و پس از دهسال شمارشان به ۳۶ رسید)، میبایست، این نهاد نوین را نهادى واقعاً «مشروطهساز» یابیم و کوشش «بابیان تهران» به پیشوایى یحیى دولتآبادی را در تشکیل مدارس و انجمن معارف نشان دهیم، تا نقش تعیینکنندهشان در تدارک انقلاب نیز روشن گردد.
با اینهمه یک سئوال تاریخى بجا میماند و آن اینکه، آیا قابل تصور است که رهبرى شیعه با اقتدار و خشونت شناخته شدهاش، بدین سادگیها به چنین عقبنشینى عظیمی تن داده باشد؟ از سوى دیگر، اگر ماهیت واقعى مدارس چنین امیدبخش بود، که در کتابهاى تاریخ بازتاب یافته، چرا گسترش بازهم بیشتر آنها در دورانهاى بعد به برآمدن «طبقه»اى از روشنفکران و آگاهان در جامعهء ایرانى نیانجامید؟
عمیقتر بنگریم. ناظمالاسلام که هم ملایان را مخالف مدرسه مییابد و هم اتابک صدراعظم را، اشارهاى دارد به اینکه اصولاً تأسیس مدارس امرى محال بوده است:
«در ابتداى افتتاح مدارس، بعضى از مغرضین به عوام الناس مشتبه کرده بودند، که مباشرین مکاتب و اجزاء مدارسکافر و نجساند و به مردم گفته بودند که این مدارس اطفال مسلمانان را بیدین و خارج از مذهب میکند. نزدیک بود که رشتهء مکاتب از هم گسیخته گردد.» (۱۳۶)
واقعاً نیز در حالیکه هر دو پایگاه قدرت اجتماعی و سیاسی با ایجاد مدارس مخالف بودند، توفیق بدان را باید امرى غیرممکن دانست. اینک ببینیم چگونه این «غیرممکن»، ممکن شد. ناظمالاسلام مینویسد:
«در آنموقع یعنى سالهاى اول سلطنت مظفرالدین شاه، مستبدین بىنهایت مخالف با مدارس و دروس جدید بودند و اهل منبر را وادار میکردند تا تبلیغات عجیب و غریب علیه علوم جدید بکنند. این موضوع در ۱۳۱۷ قمرى هجرى در شاه عبدالعظیم در حضور... سید محمد طباطبایی طرح شد و گفته شد که علاج چیست که مستبدین و مخالفین اصلاحات تا این حدود نتوانند مردمانرا از معارف جدید معرض کنند. در آن جلسه... پیشنهاد کردند که علاج اینستکه از طرف مجتهدین خاصّه شخص آقاى طباطبایی اقدام بتأسیس مدرسه بشود.» (۱۳۷)
خوانندهء دقیق متوجه است که این پس از سقوط امینالدوله و عروج دوبارهء امینالسلطان (اتابک) است. ناظمالاسلام «سه قوه» را موجب نجات مدارس مییابد:
«سه قوه در مقابل امینالسلطان ایستادگى نمود یکى قوهء روحانى آقاى طباطبایی، دیگر فطانت و زیرکى حاج میرزا یحیى دولتآبادی، سیم اشاعه و تکثیر مدارس. والّا مؤسسین مدارس نزدیک بود مضمحل و معدوم شوند.» (۱۳۸)
میتوان تصوّر نمود که از این «سه قوّه»، نه اینکه یکى دو مدرسه گشایش یافته بود، امرى بازگشتناپذیر بود و نه دفاع دولتآبادی باعث نجاتشان. بلکه «قواى روحانى آقاى طباطبایی» بود که مدارس را حفظ نمود!
اما واقعاً قابل تصور است که عمامهبسرى چون طباطبایی، نجات بخش مدارس باشد؟ انگیزهء او پاسخگوى این سئوال است. از سالهایى سخن میرود که اتابک در ائتلاف با بهبهانى، صدراعظم است و مخالفتش با مدارس نیز ریشه در همین ائتلاف دارد. از سوى دیگر طباطبایی دشمن اتابک و رقیب بهبهانى است و هر قدمی در راهى که مورد مخالفت آنهاست، میتواند ضربه بر دشمن بشمار آید!
بدین ترتیب کشاکش میان دو حکومتگر مذهبی (بهبهانى و طباطبایی) روزنهاى گشود، که «فطانت و زیرکى» دولتآبادی موفق گشته، از حملات به مدرسهها کاسته شد. بیشک این پیروزى و بهرهبردارى از این کشاکشها تجربهاى بود، که برپایهء آن دولتآبادی را به بهرهبردارى از چنین کشاکشهایى در انقلاب مشروطه واداشت. امّا همانطور که کوششاش در جریانات انقلاب جز نتیجهاى زودگذر و سطحی ببار نیاورد، در مورد مدارس نیز این «بهرهورى» به نتیجهاى مسخ شده، منجر گشت.
واقعاً نیز اگر مدارس چنان بودند که باید، طباطبایی نیز حتى به انگیزهء قدرتطلبى به پشتیبانىشان رضا نمیداد.
در این باره گفتنى است که پس از شکست دولتآبادی در تأسیس مدارس، - بدان صورت که آرزو داشت. مجبور گشت، آنها را چنان شکل و ماهیتى دهد، که نه تنها در مخالفت با مکتبخانهها نباشند، که خود وسیلهء «نفوذ شرع انور» گردند! «ابتکارى» که بنظرش رسید، این بود که مدرسهاى باز کند، که در آن جمعی از «سادات» را بطور مجانى و با دادن خرج خوراکشان گرد آورد! خودش مینویسد:
«بدیهى است تأسیس چنین مؤسسهء خیرى میتواند بسیارى از حملههاى روحانى نمایان را دفع نموده پشت و پناهى براى استحکام اساس معارف جدید بوده باشد و با وجود علاقهاى که مردم نسبت به خاندان رسالت دارند اگر وقعى به علم و دانش نمیگذارند امّا نمیتوانند به عالم سیادت بىاعتنایی نمایند.» (۱۳۹)
«وزراء و اعیان و اشراف تهران میبینند همان کودکان سادات را که در معابر با چوب بر سر آنها زدن هم نمیتوانستند از سماجت آنها در تکدّى جلوگیرى نمایند اکنون با وضع آبرومندى به تحصیل پرداخته(اند).» (۱۴۰)
«مدرسهء سادات» کافى نبود، محتواى آن نیز میبایست در خدمت اشاعهء اسلام باشد!:
«انجمن معارف در اینوقت بعضى از اعضاى خود و دیگر اهل قلم را بنگارش کتابهاى مفید براى تدریس مکاتب تشویق میکند. مخصوصاً در شرعیات که محل توجه عموم است.» (۱۴۱)
و خود دولتآبادی پیشقدم میشود و کتاب شرعیات جدیدى بنام «کتاب على» مینویسد و دلش خوش است که منظور از «على»، علیخان امینالدوله دوست و همفکرش است:
«کتاب على نه تنها درس شرعیات مکاتب را منظم نموده... بلکه به منزلهء سپرى است براى نگاهدارى نمودن معارف نورس از تیرهاى تهمت بىدیانتى که از طرف بىدیانتهاى حقیقى به جانب مؤسسین آن رها میگردد.» (۱۴۲)
بدین ترتیب کوشش دهسالهء دولتآبادی و یارانش بدین منجر شد، که نه تنها اولین نسل تحصیلکردگان ایرانى از میان «سادات» برخاست، که محتواى مسخ شدهء مدارس، بیشتر در خدمت تاریکاندیشى مذهبی قرار گرفت تا «اشاعه علوم جدید». جالب است که خود او نیز به نتیجهء خسرانآور و وارونهء کارش آگاه بوده است:
«در این مجلس به مشیرالدوله میگویم، اگر مسجدى بنا کنید که مردم در آن نماز بخوانند و ببینید که شبها دزدان در آن بنا جمع شده، مال دزدى را تقسیم مینمایند، چه خواهید کرد؟ در آن مسجد را میبندید؟ میگوید، البته میبندم. میگویم، منهم نسبت به بعضى از مدارس جدید همین گرفتارى را دارم.» (۱۴۳)
فرجام واژگونهء مدارس و کوششهاى صادقانه، پیگیر، اما نافرجامی که از آن روزگار به این طرف در دیگر زمینههاى زندگی اجتماعی ایران از سوی دلسوزترین و میهن دوستترین ایرانیان صورت گرفته، پژوهشگر را به دریافت مکانیسمی دردانگیز و رهنمون میسازد.
مکانیسم مزبور بر این حقیقت استوار است: مادامیکه تسلط انحصارى مذهب قرون وسطایى و دستگاه متکى بر آن در جامعهاى درهم نشکسته است، هر کوششى در جهت نوسازى و پیشرفت، پیشاپیش محکوم به شکست است و حتى میتواند ماهیتاً به گسترش و نفوذ هرچه بیشتر مذهب مسلّط و در نتیجه درماندگى عمیقتر اجتماعی منجر گردد. این مهمترین حقیقت و درونمایهء اصلى تاریخ معاصر ایران را تشکیل میدهد.
از دیدگاه امروز حیرتانگیز است که دولتآبادی یک قرن پیش از این، با روشنبینى این را دریافته بود، چنانکه در مقایسهاى که از انقلاب مشروطه در ایران و عثمانی به عمل آورده است. علت عمدهء شکست آن در ایران و پیروزى نسبىاش در عثمانی (ترکیه) را بروشنى دریافته است:
«امروز حکومت استبدادى ایران در جلوگیرى از آزادى ملت بیشتر از هر چیز بروحانى نمایان متوسل است و تا یک قوهء قاهره این سلسله را در تحت انتظام قانونى در نیاورد حدود آنها را معین نکرده... مشکل است باجراى قانون مساوات و اصول عدالت موفقیت حاصل گردد. این محظور بزرگ در مملکت عثمانی نیست و آنها این مرحله را پیش از ما پیمودهاند.» (۱۴۴)
بدیهى است که عوامل دیگرى در موفقیت ترکان نقش داشته است. از جمله میتوان از قساوت کمتر سنىگرى در مقایسه با شیعهگرى و ترکیب جمعیت در محدودهاى یاد کرد، که کشور ترکیهء امروزى را در چهار چوب امپراتورى عثمانی تشکیل میداد. چنانکه از جمعیت ۳۰ میلیونى در سرزمین مزبور تنها ۱۶ میلیون را مسلمانان، و ۱۴ میلیون را «اقلیت»هاى مسیحى و یهودى تشکیل میدادند. (۱۴۵)
با اینهمه دولتآبادی سمتگیرى عمدهء انقلاب مشروطه در عثمانی را بدرستى دریافته و عامل عمدهاى که برمیشمرد، دلیل بر روشنبینى اوست.
او در بارهء روز انقلاب عثمانی بسال ۱۳۲۷ ق. مینویسد:
«در این روز یکنفر عمامهبسر در تمام استانبول دیده نمیشود. مگر جلو سرنیزهء عساکر که با ضرب و شتم شدید آنها را به محبس میبردند.» (۱۴۶)
--------------------------------------------------------------------------
(۱) احمد کسروی تبریزی، تاریخ مشروطهء ایران، ص۸۷۱.
(۲) فریدون آدمیت، ایدئولوژی نهضت مشروطه، ص۲۹۶.
(۳) ناظمالاسلام کرمانی، تاریخ بیداری ایرانیان، ج۱-۳، ص۴۹۵.
(۴) همانجا، ص۱۷۱.
(۵) همانجا، ص۲۱۰.
(۶) همانجا، ص۱۷۰.
(۷) همانجا، ص۱۶۵.
(۸) همانجا، ص۱۸۳.
(۹) همانجا، ص۵۳۴.
(۱۰) همانجا، ص۵۴۹.
(۱۱) تاریخ مشروطه...، یاد شده، ص۵۶۰.
(۱۲) همانجا، ص۵۵۹.
(۱۳) حیات یحیی، یحیی دولتآبادی، ج۲، ص۳۵۸.
(۱۴) همانجا، ص۳۶۶.
(۱۵) تاریخ مشروطهء ایران، یاد شده، ص۲۸۹.
(۱۶) همانجا، ص۲۹۰.
(۱۷) همانجا، ص۴۸۲.
(۱۸) ایدئولوژی...، یاد شده، ص۲۶۳.
(۱۹) همانجا، ص۲۲۷.
(۲۰) همانجا، ص۲۶۱.
(۲۱) همانجا، ص۲۵۹.
(۲۲) تاریخ مشروطه...، یاد شده، ص۴۲۱.
(۲۳) همانجا، ص۴۱۶.
(۲۴) همانجا، ص۴۲۲.
(۲۵) همانجا، ص۴۳۳.
(۲۶) ایدئولوژی...، یاد شده، ص۲۶۹.
(۲۷) همانجا، ص۲۲۵.
(۲۸) تاریخ مشروطه...، یاد شده، ص۲۹۰.
(۲۹) همانجا، ص۲۹۱.
(۳۰) تاریخ بیداری...، یاد شده، ص۵۵۸.
(۳۱) ایدئولوژی...، یاد شده، ص۱۵۵.
(۳۲) همانجا، ص۴۲۳.
(۳۳) حیات یحیی، یاد شده، ج۱، ص۱۷۸.
(۳۰) تاریخ بیداری...، یاد شده، ص۵۵۸.
(۳۱) ایدئولوژی...، یاد شده، ص۱۵۵.
(۳۲) همانجا، ص۴۲۳.
(۳۳) حیات یحیی، یاد شده، ج۱، ص۱۷۸.
(۳۴) همانجا، ص۱۰۴.
(۳۵) همانجا، ۱۲۴.
(۳۶) تاریخ بیداری...، یاد شده، ص۲۳۲-۲۳۳.
(۳۷) عبدالحسین آواره، الکواکب الدرّیه، ج۲، ص۱۸۹.
(۳۸) حیات یحیی، یاد شده، ج۲، ص۱۹.
(۳۹) همانجا، ص۲۲-۲۳.
(۴۰) همانجا، ج۱، ص۱۷۷.
(۴۱) همانجا، ص۳۳۸.
(۴۲) همانجا، ص۵۰.
(۴۳) همانجا، ص۵۱.
(۴۴) همانجا.
(۴۵) همانجا، ج۲، ص۱۲۲.
(۴۶) همانجا، ص۳۴۹.
(۴۷) ایدئولوژی...، یاد شده، ص۳۶۳.
(۴۸) فریدون آدمیت، فکر دمکراسی اجتماعی، ص۲۵.
(۴۹) حیات یحیی، یاد شده، ج۲، ص۵۳.
(۵۰) مخبرالسلطنه هدایت، گزارش ایران، ص۱۷۲.
(۵۱) حیات یحیی، یاد شده، ج۲، ص۸۴.
(۵۲) همانجا، ص۲۸.
(۵۳) همانجا، ص۳۱.
(۵۴) تاریخ بیداری...، یاد شده، ص۴۲۲.
(۵۵) الکواکب الدرّیه، یاد شده، ص۱۸۰.
(۵۶) وقایع الاتفاقیه- گزارشات خفیه نویسان انگلیس، به کوشش سعیدی سیرجانی، ص۷۰۸.
(۵۷) ایدئولوژی...، یاد شده، ص۳۲۷.
(۵۸) تاریخ بیداری...، یاد شده، ص۴۹۶.
(۵۹) همانجا، مقدمه، ص بیست و نه.
(۶۰) همانجا، ص بیست و هفت.
(۶۱) همانجا، ص۵۵۸.
(۶۲) حیات یحیی، یاد شده، ص۳۳۵.
(۶۳) تاریخ بیداری...، یاد شده، ص۳۹۴.
(۶۴) همانجا، ص۵۱۵.
(۶۵) حیات یحیی، یاد شده، ج۲، ص۸۶.
(۶۶) تاریخ مشروطه...، یاد شده، ص۵۶۹.
(۶۷) همانجا، ص۱۷۰.
(۶۸) ایدئولوژی...، یاد شده، ص۳۷۲.
(۶۹) همانجا.
(۷۰) همانجا، ص۳۷۵.
(۷۱) حیات یحیی، یاد شده، ج۲، ص۲۲۰.
(۷۲) همانجا، ص۱۰۶.
(۷۳) ایدئولوژی...، یاد شده، ص۳۷۸.
(۷۴) همانجا، ص۴۲۰.
(۷۵) همانجا، ص۳۸۱.
(۷۶) حیات یحیی، یاد شده، ج۲، ص۱۰۶.
(۷۷) تاریخ مشروطه...، یاد شده، ص۲۷۴.
(۷۸) همانجا، ص۱۹۶.
(۷۹) همانجا.
(۸۰) همانجا، ص۳۰۹.
(۸۱) همانجا، ص۶۲۸.
(۸۲) تاریخ بیداری...، یاد شده، ص۲۰۱.
(۸۳) همانجا، ص۲۰۲.
(۸۴) ایدئولوژی...، یاد شده، ج۲.
(۸۵) همانجا.
(۸۶) گزارش ایران، یاد شده، ص۱۹۹.
(۸۷) ایدئولوژی...، یاد شده، ج۲، ص۳۶.
(۸۸) همانجا، ص۴۰.
(۹۰) همانجا، ص۱۸۷.
(۹۱) گزارش ایران، یاد شده، ص۱۸۸.
(۹۲) تاریخ مشروطهء ایران، یاد شده، ص۳۱۵.
(۹۳) همانجا، ص۳۱۶.
(۹۴) گزارش ایران، یاد شده، ص۲۱۰.
(۹۵) همانجا، ص۲۰۸.
(۹۶) ایدئولوژی...، یاد شده، ص۴۲۲.
(۹۷) همانجا، ص۴۲۳.
(۹۸) همانجا، ص۴۱۲.
(۹۹) همانجا، ج۲، ص۲۶۹.
(۱۰۰) همانجا، ص۲۷۰.
(۱۰۱) همانجا، ص۲۷۱.
(۱۰۲) همانجا، ص۳۱۴.
(۱۰۳) همانجا، ص۲۷۳.
(۱۰۴) همانجا، ص۲۷۰.
(۱۰۵) همانجا، ص۲۷۱.
(۱۰۶) همانجا، ص۲۷۲.
(۱۰۷) همانجا، ص۳۰۳.
(۱۰۸) حیات یحیی، یاد شده، ج۲، ص۱۹۲.
(۱۰۹) همانجا، ص۱۷۸.
(۱۱۰) تاریخ بیداری...، یاد شده، ص۲۰۱.
(۱۱۱) ایدئولوژی...، یاد شده، ج۱، ص۲۶۳.
(۱۱۲) حیات یحیی، یاد شده، ج۲، ص۳۵۶.
(۱۱۳) همانجا، ص۳۷۰.
(۱۱۴) تاریخ مشروطه...، یاد شده، ص۱۶۸.
(۱۱۵) یحیی آرینپور، از صبا تا نیما، ج۲، ص۵.
(۱۱۶) تاریخ مشروطه...، یاد شده، ص۵.
(۱۱۷) ایدئولوژی...، یاد شده، ج۱، ص۱۸۹.
(۱۱۸) باقر مؤمنی، ایران در آستانهء انقلاب مشروطه و ادبیات مشروطه، ص۶۴.
(۱۱۹) همانجا، ص۱۸.
(۱۲۰) همانجا.
(۱۲۱) همانجا، ص۱۹.
(۱۲۲) همانجا، ص۵۵.
(۱۲۳) همانجا.
(۱۲۴) باقر مؤمنی، درد اهل قلم، ص۹۸.
(۱۲۵) ایران در آستانهء...، یاد شده، ص۱۷۳.
(۱۲۶) همانجا، ص۸۷.
(۱۲۷) درد اهل قلم، یاد شده، ص۹۲.
(۱۲۸) حیات یحیی، یاد شده، ج۲، ص۴۳.
(۱۲۹) ایدئولوژی...، یاد شده، ج۱، ص۱۸۷.
(۱۳۰) همانجا، ص۱۷۲.
(۱۳۱) حیات یحیی، یاد شده، ج۱، ص۱۷۷.
(۱۳۲) تاریخ بیداری...، یاد شده، ص۳۸۶.
(۱۳۳) دکتر محمد اسماعیل رضوانی، انقلاب مشروطیت ایران، ص۴۴.
(۱۳۴) همانجا، ص۴۶.
(۱۳۵) تاریخ مشروطه، یاد شده، کسروی، ص۳۸.
(۱۳۶) تاریخ بیداری...، یاد شده، ص۱۶۴.
(۱۳۷) همانجا، ص «بیست و هشت».
(۱۳۸) همانجا، ص۱۷۳.
(۱۳۹) حیات یحیی، یاد شده، ج۱، ص۲۴۷.
(۱۴۰) همانجا، ص۲۶۶.
(۱۴۱) همانجا، ص۲۱۴.
(۱۴۲) همانجا، ص۲۱۵.
(۱۴۳) همانجا، ص۳۰۶.
(۱۴۴) همانجا، ج۳، ص۴۹.
(۱۴۵) هما ناطق، ایران در راهیابی فرهنگی، ص۱۳۶.
(۱۴۶) حیات یحیی، یاد شده، ج۳، ص۸۸.
|